"Room"

528 55 44
                                    

دستامو به سمت جلو دراز كردم تا به چيزي نخورم و به زور كليد برقو پيدا كردم و اتاق غرقه نور شد،ولي چيزي كه شگفت زدم ميكرد اين بود كه اتاق ترسناك تر از قبل شده بود،هيچوقت فك نميكردم زماني برسه كه روشنايي ترسناك تر از تاريكي باشه

روي ديوارا پر از شلاق و وسايلاي عجيب بود كه تاحالا تو عمرم نديده بودم،همشون بلا استسنا ترسناك بودن.وسط اتاق يه صندلي بزرگ بود كه از هر طرف يه زنجير بهش وصل بود و منو ياد اتاق شكنجه مينداخت.

احساس خوبي نداشتم انگار پروانه ها داشتم تو دلم پرواز ميكردن،اونقدر ترس و اظطراب وجودمو فرا گرفته بود كه تصميم گرفتم تو تاريكي بمونم و چشمم به اون وسايلا نيفته،يه گوشه اتاق نشستم و يه اباژور كوچيك كنارم بودو روشن كردم و شروع كردم به گريه كردن،راستش اولش اشكام نميومد،تصميم گرفتم به بدبختيايي كه برام اتفاق افتاده بود و قراره بيفته فك كنم و همون موقع برد كه اشكام سرازير شدن.تو اين چند ماهه نزديك ترين افراد زندگيمو از دست دادم،ليام،مامان عوه چقدر سخته،حتي با اين كه مامان واقعا بد بود اما هميشه دوسش داشتم و خواهم داشت.

تو افكارم غرق شده بودم و غافل بودم ازين كه صداهايي از راهرو ميومد، گوشامو تيز كردم تا ببينم چه خبره اون صداي همون يارو كه منو آورد اينجا بود.و يه صداي ديگه اره اون لوسي بود
-امادش كردي؟همه چيز مرتبه لوسي اقا همين الان رسيد ميخام همه چيز بر طبق روال باشه،اتفاقي بيفته تو تنبيه ميشي
اون با يه لحن طلبكارانه گفت


لوسيي گفت:"بله،همه كارا انجام شده آمادش كردم و بردمش داخل اتاق درم قفل كردم،همه چيز مرتبه.كليد داخل جاكليديه لطفا به اقا بگيد"

-ديگه كاري نداري ميتوني بري
از صداي كفش پاشنه بلند لوسي فهميدم اون از راهرو رفت بيرون

صداها قطع شده بود و من هر لحظه به ترسام اضافه ميشد،يني آقا كيه،چيكار با من داره،يني ميذاره من ازينجا برم،اميدوارم دلش برام بسوزه

تقريبا نيم ساعت گذشته بود كه با چرخيدن صداي كليد توي قفل تمام توجه من به در جلب شد،يه مرد درو باز كرد و وارد شد
-اقا همه چيز امادس،من ديگه ميرم كارم داشتيد حتما زنگ بزنيد.
اون يارو اينو گفت و درو بست و منو با اون مرد كه احتمالا نه،حتما همون اقا بود تنها گذاش.

اتاق تاريك بود و من چيزي نميديدم،آباژورم از ترسم خاموش كرده بودم اقا با صداي كلفت بلند گفت:"هي كوچول موچولو كجا قايم شدي،اربابت اومده پاشو ازش استقبال كن"

ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم،اون صداش واقعا ترسناك بود،با گريه بهش گفتم:"لطفا ازتون خواهش ميكنم بذاريد من برم،من كاري نكردم خواهش ميكنم.التماس ميكنم بذاريد من برم،هركاري بگيد ميكنم"
خودم از اخرين جمله ي خودم پشيمون بودم اما حرفي كه گفته شده نميشه پس گرفت

اون جلو جلوتر ميومد و من شروع كردم به جيغ زدن
"كاريت ندارم كوچولو فقط ميخام چراغو روشن كنم"
اون گفتو كليد برقو فشار داد.

دستامو جلوي چشام گرفتم تا قيافشو نبينم،ديدنش برام مثل كابوس بود،اتاق دوباره پرنور شد و اون هر لحظه نزديك ميشد و ميتونستم احساس كنم تقريبا كنارمه و نفساي بدبوش توي صورتمه.با دستاي گندش دستامو گرف و از روي چشمام ورداشت،اما من چشمامو سفت به هم چسبوندم و بازشون نكردم

-نميخاي اربابتو ببيني ها؟اين بي احترامي به منه ميدوستي؟من همين الان اجازه دارم تنهبيهت كنم اما ميدوني من اصولا ادم خوبيم پسر.
ميتونستم نيشخند وقيحانشو تصور كنم وقتي داشت اين حرفارو ميزد

اما من بالاخره تسليمش شدم و چشمامو باز كردم،اون يه مرد ميانسال بود.تقريبا كچل بود و يه تي شرت و پيژامه سبز تنش بود و يه لبخند چندشو ترسناك رو لباش،ميتونستم شهوت شيطانيو تو اون چشاي سبزش ببينم.اين ازون دسته افرادي بود كه ظاهر باطن يكساني داشتن هر دو اهريمني و ترسناك

وقتي كه بالاخره تسليم خواستش شدم و چشمامو باز كردم اون از جاش بلند شد و يه قدم عقب رفت و دستاشو به هم ماليد و گفت:"خب پس هركاري،همين الان لباساتو در بيار،و روي اون صندلي كوفتي بشين تا منم بيام پيشت"
لحنش عصبي تر از قبل بود.

لپام از خجالت قرمز شده بود و چشمام از ترس خشك.صداي ضربان قلبم تنها صدايي بود كه توي اتاق پيچيده بود.

-نترس پسر كوچولو،اگه خودت نميخاي كه من چون مهربونم در نظر ميگيرم ناتواني،خودم الان ميام برات دروشون ميارم

اون خودشو نزديك ميكرد و من هر لحظه عقب تر ميرفتم.......


نظر بدهيد😐❤️
جاهاي بحراني هميشه تموم ميشه😐😂

He Is My Dad(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now