"Bye"

1.7K 130 20
                                    

وقتى ليام چشماشو باز كرد خردشو توى انبارى خونه ى هرى ديد

به بدنش قوص دادو و بلند شد تا كل انباريو ديد بزنه

يه دست به سرش كشيد و تمام خون هايي كه روى سرش خشكيده بودو پاك كرد

متعجب بود چجورى زنده مونده،بايد هرچى زود تر از اين خراب شده فرار ميكرد

اما فهميد الان وقت مناسبش نيست

روز بود و هوا روشن،هرى حتما پيداش ميكرد

با صداى باز شدن زنجير در انبارى به خودش اومد و رفت سر جاى اولشو خودشو انداخت رو زمين

ليام حتى چشماشم باز نكرد تا ببينه اون كيه،اما بوى عطرى كه صبح هرى به خودش زده بود ميومد اره اون هرى بود،به جز اون كى ميتونست باشه

هرى امد جلو و ليامو ديد زد و دوباره سمت در رفتو درو قفل كرد

ليام يه آه بلند كشيد و شروع كرد به كشيدن نقشه فرار و فكر كردن به لويى

ليام مطمئن بود هرى دديه لويى نيست،اما از كجا بايد مطمئن بود؟

تا چند ساعت فقط داشت دور انبارى ميچرخيدو دنبال راه فرار مي گشت

اونقدر حواسش به لويى بود كه تا چندين ساعت اون پنجررو نديده بود

چشمم به پنجره خورد

ميتونست وسايلى كه اونجا بودو جا به جا كنه و با داسى كه اونجاست پنجررو بشكنه و فرار كنه اما الان وقت مناسبى براى فرار نبود

هرى حتما براى سركشى دوباره مياد پس جا به جا كردن وسايل واقعا بى فايده بود

رفت سرجاش و دراز كشيد

تا به ساعت دلخواهش رسيد

تقريبا نيمه شب بود

ليام وسايلارو جا به جا كردو روى هم گذاشت تا تقريبا قدش به پنجره رسيد

با داسى كه توى دستش بود شيشرو شكوند

همه چى بى صدا انجام شد

از پنجره بيرون پريد

و از شدت دردى كه توى مچ پاهاش بود. يه آخ خفيف سر داد

ماشينش اونجا نبود

پس با اخرين سرعتى كه ميتونست از خونه هرى دور شد

انقد دویده بود که شش هاش میسوخت و بادی که محکم به صورتش میخورد باعث شده بود چشماش پر از اشک بشه و دیدش تار

حتی برای عبور از خیابون توقف نمیکرد و با تمام سرعت میدوید

ولی با ضربه یه ضربه محکم به سمت راست پرتاب و شد و اخرین چیزی که دید خون و نور بود ... بعد همه چیز سیاه شد....

He Is My Dad(Larry Stylinson)Onde as histórias ganham vida. Descobre agora