"Lonley Boy"

507 56 44
                                    

-هي لو پاشو،اومدم دنبالت
اون دستاشو جلوي صورتم تكون داد،و يه لبخند زد
اون صدا،يه صداي آشنا بود.يه صداي دلنشين و مورد علاقم.اما صداي لوسي نبود،صداي كسي بود كه هرگز انتظار نداشتم ببينمش اونم اينجا.
-تو اينجا چيكار ميكني هري؟كي از زندان آزاد شدي؟اومدي منو نجات بدي؟
هزاران سوال بدون جواب تو ذهنم بود و ميخاستم همون موقع ازش بپرسم كه اون انگشتشو روي لبم گذاش تا ساكت شم،وقتي كه مطمئن شد حرف ديگه اي از دهنم بيرون نمياد آروم لباشو رو لبام گذاش،يه دژاووي كوچيكو آورد تو ذهنم

دستامو محكم دورش حلقه كردم و سرمو رو شونش گذاشتم و اشكام ناگزيز از چشمام جاري شد،اشكامو با دستش پاك كرد
-هي لو گريه نكن،ددي اينجاس پسر،ددي كنارته،ددي مراقبته،ميدونم اين مدت خيلي سختي كشيدي،خيلي اذيت شدي،من اينجام تا به همه اينا پايان بدم،ما باهم ميتونيم يهزآينده ي روشن داشته باشيم،بدون هيچ مشكلي

-تو بايد يه چيزاييو برام توضيح بدي،همين الان لطفا.تو به من دروغ گفتي و از اعتمادو سادگيه من سوء استفاده كردي

يه لبخند زدو گفت
-ببين من متاسفم از چيزايي كه گفتم،قطعا چيزايي براي گفتن دارم،و دوس دارم خيلي زود همه رو برات توضيح بدم،اما الان وقتش نيست.هر وقت ازين خراب شده زديم بيرون بهت قول ميدم همه چيزو برات توضيح بدم،خيلي چيزا هست كه تو نميدوني،و اگر بفهمي حتما بهم حق ميدي،حالا پاشو زود

دستاشو به سمتم دراز كرد تا از روي مبل لوسي بلندم كنه هرقدر كه دستامو دراز ميكردم،دستاي اون دورترو دورتر ميشد،اسمشو فرياد زدم اما اون بازم بيشتر ازم فاصله ميگرفت

-لويي،پاشو،لويي
اين صداي لوسي بود كه حسابي ترسيده بود

يه لبخند محبت آميز بهم زد،يه دستمال از جيبش درآورد و عرقاي روي پيشونيمو پاك كرد
-نگاش كن،چقد عرق كرده،كابوس ميديدي؟داشتي اسم يه نفرو داد ميزدي،صدات تو خونه پيچيده بود سريع خودمو رسوندم،راستي من ده دقيقم نشد كه رفته بودم تو چقد سريع خوابت ميبره

-عوه،واقعا عذر ميخام خيلي خسته بودم لوسي،الانم خيلي گشنمه،شاممونو آوردي؟

-البته كه آوردم اونجا روي كاناپه گذاشتمشون،پاشو بريم ببينيم شام امشبمون چيه

با لوسي به سمت كاناپه راه افتاديم،و اون چراغاي اون طرفو روشن كردو اتاقش دلباز تر از قبل شد
-بشين لويي،خب ببينيم چي برامون گذاشتن،عوه امشب شاممون مخصوصه،بيف بورگينيون داريم لويي،اين غذارو معمولا تو شباي خاص درست ميكنيم خيلي پا قدمت خوبه پسر

-عوه لوسي من گوشت قرمز دوست ندارم،خيلي وقته نميخورم
قيافمو مظلوم كردم تا شايد يه چيز ديگه اي برام بياره

-عوم خب اينجا يكم سيب زميني داريم كنارش،ميتوني مال منم برداري،اما اين غذا عاليه از همه طرف،يه تيكشو بخور عاشقش ميشي

نميخاستم روشو زمين بندازم و بخاطرش يه تيكه كوچيك از گوشتشو خوردم،واقعا راست ميگف خيلي خوش طعم بود.شايد بخاطر اين بود كه خيلي گشنم بود،ادم گشنش باشه سنگم بالا ميندازه

-عوه لوسي اين معركس،تا حالا فك نميكردم گوشتم بتونه اينقدر خوشمزه باشه
دولپي شروع كردم به خوردن و سه سوته تمومش كردم

-هي لويي،من نميتونم تمومش كنم،دوس داري ميتوني بشقاب منم تموم كني

راستش هنوزم گشنم بود اما قبول نكردم
-نه ممنون لوسي،خيلي خوردم

-خب من ميرم ظرفارو ببرم بذارم آشپزخونه توعم ديگه بايد آماده شي تا ببرمت اتاق

قبول كردم و منتظر موندم تا لوسي ظرفارو ببره و برگرده

-هي دنبالم بيا بايد بريم اونجا
اصلا نميخاستم بدونم اونجا كجاس،فقط ميخاستم امشب تموم شه،باهم از پله ها رفتيم طبقه بالا،تا ته راهرو رفتيم و لوسي يه دسته كليدو از ديوار برداشت و يه در آلمينيومي بزرگو باز كرد

دستاشو جلوش جفت كرد و سرشو پايين انداخت
-هي لويي،من واقعا متاسفم ولي بايد بري اينجا،برات آرزوي موفقيت ميكنم

شونمو تمون دادمو داخل اتاق شدم و اونجا خيلي تاريكو ترسناك بود
-لوسي اينجا چراغ نداره؟من تنها ميترسم اينجا خيلي تاريكه

-گوشه ديوار سمت راسته،مراقب خودت باش،به من دستور دادن درو قفل كنم و مجبورم،اميدوارم از دستم ناراحت نشي
اون درو خيلي بستو قفلش كرد حتي نذاشت كليد برقو پيدا كنم،صداي گريشو شنيدمو همون موقع بود كه بخشيدمش،اين دختر يكي از بهترين آدماي زندگي منه،خب اون مجبوره،منم جاش بودم كار ديگه اي از دستم برنميومد

دستامو به سمت جلو دراز كردم تا به چيزي نخورم و به زور كليد برقو پيدا كردم و اتاق غرقه نور شد،ولي چيزي كه شگفت زدم ميكرد اين بود كه اتاق ترسناك تر از قبل شده بود،هيچوقت فك نميكردم زماني برسه كه روشنايي ترسناك تر از تاريكي باشه......

——
اقا من تو مهمونييي نوشتمش ايراد داش ساري
خيلي صدا زياذه نفميذم چي نوشتم
نظر فراموش نشه

He Is My Dad(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now