"Auction"

589 52 36
                                    

با صداي يه آژير از خاب پريدم،چيزايي رو ديدم كه باعث شد تموم اون خاب عجيب از ذهنن بره بيرون با تعجب به اطراف نگاه كردم من كجا بودم؟وسط يه اتاق پر از لامپ، دستو پام بسته بود و هيچ لباسي تنم نبود جلوم يه صفحه شيشه اي ويترين مانند بود با زحمت بلند شدمو تمركز كردم تا بتونم روي پاهام وايستم،دستامو از خجالت جلوم گرفتم به سمت ويترين حركت كردم تا ببينم اون بيرون چه خبره
چشمام چيزيو كه ميديد باور نميكرد
بيرون پر از آدماي عجيب بود كه داشتن سر مسائلي بحث ميكردن و عصبي بودن،نگاهاشون ترسناك بود.

دستام رو شيشه گذاشتم و چشامو گرد كردم تا بتونم بيشتر ببينم و چندين اتاق ديگه مثله اتاق خودمو ديدم كه دختر و پسر هايي توش بودن ك داشتن گريه ميكردن اما چرا؟ما چرا اينجاييم؟

ميون جمعيت يه آشنارو ديدم اره اون نايل بود يه كت شلوار طوسي تنش بود با يه عينك افتابي،اخه كدوم احمقي الان عينك ميزنه؟اون لعنتي داشت ميخنديدو مشروب ميخورد و من تو اين اتاق بدون لباس حبث شده بودم،با صداي بلند داد زدمو به شيشه كوبيدم تا توجهشو جلب كنم،اون حتما نميدونه منو آوردن اينجا اره الان مياد كمكم ميكنه،موفق شدم داشت به سمت اتاق من ميومد،راهروي اونجا واقعا شلوغ بود و به سختي ميشد اونو ميون جمعيت دنبال كني.

جلو و جلو تر اومد،تقريبا درست جلوي شيشه بود،عينكشو درآوردو بهم يه لبخند عجيب زد،مشروبشو اورد بالا و به شيشه من زد و گفت:"به سلامتي تو لو"
داد زدم:"منو ازينجا بيار بيرون لطفاا التماس ميكنم،من چرا اينجام؟"

مشروبشو كامل سر كشيد
"خودت ميفهمي"
رو به مردم كرد:
"خانم ها و آقايان امشب يه فروش استثنائي داريم،با يه تخفيف بزرگ.اين پسري كه پشت من ميبينيد يه سابمسيو حرفه ايه،امشب ميتونيد اونو براي هميشه فقط به قيمت پنجاه هزار دلار به خونتون ببريد"

بدنم لرزيد نميدونستم داره راجع به چي حرف ميزنه اصلا سابمسيو چيه؟منو ميخاد بفروشه؟ اون نميتونه اين كارو با من بكنه.شكه شدم حتي نميتونستم بدنمو حركت بدم.حركت خون تو بدنم متوقف شده بود.ميخاستم از درد داد بزنم اما صدايي نبود.همه چيز دوباره بعد از يه شب روشن،به همون تيرگي قديم برگشت.من گول خوردم،گول سادگي خودمو!به هر كسي زود اعتماد كردم و اين منو نابود كرد.ديگه راه برگشتي وجود داره؟

از تو فكر بيرون آمدم تا ببينم بيرون چه خبره كه فهميدم اشكام ناخواسته دارن جاري ميشن.اون بيرون سر من يجور مزايده بود هركسي يه قيمتي ميداد.اميدوارم اگه ميفروشنم به يه آدم درست فروخته بشم كه لاقل آزادم كنه.عاخه كي وقتي پنجاه هزار دلار براي يه چيزي پول ميده ولش ميكنه؟من چقد احمقم.

رفتم يه گوشه نشستم تا ببينم سرنوشت چه بلايي سرم مياره،اميدوارم يك بارم كه شده شانس لعنتي من باهام يار باشه

دستام گذاشتم رو چشام و به ديوار تكيه دادم تا ببينم بايد چيكار كنم.مگه كاريم ميتونستم كنم؟اونجا داشتن منو ميفروختن مثل يه شئ.يه شئ چه كاري ميتونه انجام بده به جز هيچ كاري كردن؟تو دنياي كثيف ما هر كسيو ميتونيد بعنوان ي شئ بخريدو بفروشيد.

اون از معصوميت من سو استفاده كرد،يروز از همشون انتقام ميگيرم

داشتم گريه ميكردم و با خودم حرف ميزدم كه يه دريچه از زمين باز شدو يه مرد گنده ازش اومد بيرون.داشت به سكتم ميومد و من سلانه سلانه سللنه ازش فاصله ميگرفتم.
"با من چيكار داري،ولم كن راحتم بذار"

ي پوزخند زدو منو بلند كردو يه چيزي بهم تزريق كرد
داد زدمو "اون لنتي چي بود،چي بهم زدين"

به نرمي گفت:آرومت میکنه خوشگل پسر"

چشام داش تارو تار تر ميشد..........

——
پ.ن:نظري چيزي بديد بد نميشه ها😐😐

He Is My Dad(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now