26

5.8K 751 234
                                    

لیام ماشین رو جلوی یه در فلزی سبز رنگ خاموش کرد

"خب، رسیدیم"

و بعد کمی چرخید تا به هری که جلو نشسته بود و به لویی که روی صندلی عقب بود نگاهی بندازه

لویی خودش رو بیشتر سمت پنجره کشید تا بیرون رو ببینه
دیوار اجری کوتاه، در بزرگ فلزی سبز رنگ و یه لوح کوچیک نقره ای رنگ که اسم کمپ و صاحب اونجا روش نوشته بود کنار در، اینطور که به نظر میرسه اونجا یه ساختمون ویلایی با یه حیاط بزرگ باید باشه چون لویی میتونه شاخه های درختا رو از پشت دیوار ببینه

"پیاده نمیشین؟"

لیام پرسید و لویی و هری که در حال آنالیز کردن اونجا بود به خودشون اومدن

"چرا چرا من میرم ساک لویی رو از صندوق دربیارم"

هری سریع گفت و از ماشین پیاده شد و لیام هم پشت سرش پیاده شد و لویی گرچه دلش نمیخواست پیاده شه و از استرس پاهاش قفل کرده بودن و دلش میخواست مثل بچه ها شروع کنه به نق زدن و گریه کردن با معطلی در ماشین رو باز کرد

همراه لیام رفت و جلوی در ایستاد و لیام زنگ ایفون رو زد
وقتیکه لیام خودش رو معرفی کرد و در با صدای "تق" مانندی باز شد لویی تازه به خودش و فهمید " این جدیه! این واقعا داره اتفاق میوفته! اون واقعا باید چند ماه اینجا زندگی کنه و روزای اول با درد دست و پنجه نرم کنه" تمام این افکار باعث شدن توی دل لویی خالی شه و وحشت سرتاسر وجودش رو بگیره

یکم قدم عقب نشینی کرد که پشتش به بدن محکمی خورد
سرشو برگردوند و به صورت هری نگاه کرد و آرامش صورتش شاید یکم اونو ترسوند!! یعنی هری واقعا میخواد اونو چندماه بذاره اینجا؟! نمیشه همه فقط دست از سرش برداردن؟

هری متوجه ی ترس و اضطراب لویی شد، میدید که چطور چشماش میلرزن و پوست لباشو عصبی میکنه، میدید که یه اخم نگران بین ابروهاشه و وسواسی هی پایین استیناش رو میکشه پایین تر انگشتاشو توشون قایم میکنه

صورتشو میبره جلو و به نرمی گونه ی لطیف لویی رو میبوسه

"من همینجا کنارتم"

زیر گوشش زمزمه میکنه بعد انگشتای دست آزادش رو با انگشتای لویی قفل میکنه و فقط لویی و خدا میدونن که همین یه جمله ی کوتاه و اون فشار کم دستای هری باعث شد چقدر از ترسا و نگرانی های لویی کم بشه

خب همونطور که حدس میزدن اونجا یه ساختمون بزرگ ویلایی بود که جلوش یه حالت فضای سبز و پارک مانند کوچیک بود و کسایی که اونجا بودن میتونستن توش قدم بزنن یا ریلکس کنن، و اینطوری نبود که همه لباس یکدست بیمارستانی داشته باشن! درواقع همشون خیلی عادی لباس پوشیده بودن میشه گفت همین مسئله بازم از نگرانی های لویی کم کنه، خب اون واقعا دوست نداشت مجبور بشه لباس یه شکل با بقیه بپوشه و حس کنه تو زندان یا بیمارستانه! اون فقط باید یه مدت اینجا باشه که ... که ریلکس کنه؟؟!!! لویی دلش میخواست اینطوری فکر کنه!

friends with benefits (L.S)Where stories live. Discover now