21

7K 859 659
                                    

توی لیوان بزرگ و سنگین کریستالی رو با ویسکی پر کرد و با قدمایی که روی زمین کشیده میشد از آشپزخونه بیرون رفت و خودش رو روی مبل پرت کرد

یه جرعه از اون مایع تلخ نوشید ولی هیچ تغییری توی صورتش ایجاد نشد
تلوزیون رو با بی حوصلگی روشن کرد
تصمیمی برای دیدن چیزی نداشت، فقط میخواست یه صدایی توی خونه باشه

۵روز بود که هیچ خبری از لویی نداشت و داشت دچار جنون میشد
غذای درست و حسابی نمیخورد
بیرون نمیرفت
حتی دوش هم نمیگرفت
هر ساعتی که میگذشت از این میترسید که غیبت لویی طولانی تر بشه
میترسید که دیگه لویی رو نبینه

به جلو خم شد و آرنج هاش رو روی زانوهاش گذاشت و به یه نقطه ی نامعلوم روی زمین بین میز و مبلا نگاه کرد
کلافه دستشو بین موهای چربش کشید و یه جرعه ی دیگه از ویسکی نوشید و مزه مزه اش کرد

مطمئن نبود چه اتفاقی داره میوفته
مطمئن نبود لویی حالش خوبه یا نه
اصلا لویی نگران هری هست؟ نگرانش هست که با نبودنش داره چه بلایی سرش میاره؟!
یه قسمت از مغزش میگفت نه احمق اون اصلا به فکرت نیست و یه قسمت دیگه میگفت یاد حرفای نایل بیوفت! لویی برای اینکه کنار تو باشه اینکارو میکنه!
ولی هری اصلا نمیفهمید این دوری چه ربطی به اون داره

هوفی کشید و بقیه ی ویسکی رو یکجا سر کشید و با دیدن خالی شدن لیوان تصمیم گرفت بلند شه و بره شیشه ای ویسکی رو برداره

سرش گیج رفت وقتی یهویی از جاش بلند شد
ولی خب الکل قوی ای هم که خورده بود بی تاثیر نبود!

تلو تلو خوران و با سرگیجه سعی کرد خودشو به آشپزخونه برسونه
دستشو به دیوار میگرفت تا تعادلش رو حفظ کنه
با چشمایی که دو دو میزدن بطری ویسکی رو تشخیص داد
درشو باز کرد و یه گوشه ای توی آشپزخونه پرت کرد و برگشت که بره سرجای قبلیش جلوی تلوزیون بشینه و طبق روال این ۵ روز الکل بخوره و سعی کنه به چیزی فکر نکنه
ولی امکان نداشت!

همینطور که آروم آروم راه می رفت و بعضی وقتا سکندری میخورد متوجه صدای چرخید کلید توی در شد
میدونست لیامه برای همین اهمیت نداد و به راهش ادامه داد

"یا مسیح!!! هری این چه وضعیه؟؟ چرا مثل روی تو خونه راه میری؟؟ چرا چراغا خاموشه؟؟!!"

هری یه فقط یه روبدوشامبر بلند و گشاد تنش بود و یه شلوار گشاد و بالاتنه ی لخت و با یه شیشه ی بزرگ ویسکی آروم آروم توی خونه ی تاریک راه میرفت و مسلما هرکسی اونو با اون موهای به هم ریخته میدید میترسید

به حرف لیام اهمیت نداد و وقتی که به کاناپه رسید سنگینی بدنشو رها کرد و خودشو روش پرت کرد
نه اینکه نخواد با لیام حرف نزنه نه! اون فقط توان حرف زدن نداشت و نمیتونست چیزیو تجزیه تحلیل کنه

لیام سرشو به نشانه ی افسوس تکون داد و یکی از لامپا رو روشن کرد تا خونه از تاریکی دربیاد

friends with benefits (L.S)Where stories live. Discover now