23

1.2K 122 28
                                    

نمیشه حتی تصور کرد زندگیم بدون اون چی میشه.دیروز دکتر خبر داد که من بعد از شیمی درمانی که ماه هاست انجام میدم، از دست سرطان آزاد شدم.زین خیلی خوشحال بود ، پشت سر هم جلوی من و دکتر اشک میریخت.منم خوشحال بودم ، نه واسه اینکه الان آزادم چون زین و میبینم که خوشحاله.

خوشحالی اون برای من اولویت کامل داره.

زین بهم گفت که اینو جشن بگیریم ، واسه اینه که الان ما تو خونمون مهمونی داریم.دوست جدیدشو بهم معرفی میکنه ، نایل.بهم گفت که وقتی واسه سقط جنین رفته بود همو ملاقات کردن.ازش ممنونم که وقتی من اونجا نبودم از شوهرم مراقبت کرده.

خب هری هم اینجاست ، و البته هیچ دشمنی خونی بین اون و زین نیست.همه چی خوبه و زندگیمون مثه داستانای جن و پری غیر قابل باور شده.

اینا تا زمانی بود که زین میاد و خودشو به من میچسبونه.یجوری بهم نزدیک میشه انگار نمیخاد باهاش فاصله داشته باشم.هر دفعه که واسه سلام و احوال پرسی و گپ زدن با آشنا و دوستامون دور خونه میچرخم منو دنبال میکنه.

و بالاخره یه جایی رو پیدا میکنیم که تنها باشیم ، به دیوار پشتش تکیه میده و منو میکشه سمت خودش برای یه بوسه ی داغ و وحشی.دستاشو روی سینه هام میکشه و بالا میاره و دور گردنم حلقه میکنه.یه دستمو پشت دیوار ، کنار سرش میزارم ، و دست دیگم به سمت پایین میره تا برآمدگی روی شلوارشو فشار بده.

آروم ناله میکنه ، ولی بعد چیزی حس میکنم ،،،چیزی مثل خودکار تو جیب شلوارش.بعد دستمو میکنم تو جیبش تا بفهمم این چیه ، ولی درش میارم چشمام چهارتا میشه.

دوتا خط آبی.(اون دو تا خط روی بیبی چک)

میخنده و یه بوسه ی دیگه بهم میده.محکم فشارش میدم و با بوسم لهش میکنم ، وقتی که جواب مثبت تست بارداری تو دستمه.

+:"بیا بودت تو یه خانوادرو شروع کنیم."

نفسشو بیرون میده.

+:"یه بچه کوچولو از ما که تو این خونه میدوه!"

حس میکنم چشمام خیس شده ، محکم توی بغلم میگیرمش و سرش رو بارها و بارها میبوسم.

-:"ممنون زین ممنون." این تنها چیزیه که میتونم بش بگم.

هنوز نمیتونم باور کنم که این بالاخره اتفاق افتاد.من فکر کردم اون شبی که بهم اجازه داد توش خودمو خالی کنم لاف زده چون اون تازه یه سقط جنین انجام داده بود ، که یعنی دوباره باردار شدن واسش سخته.

ولی اینجا من شوهرمو دارم که بارداره و بزودی من پدر میشم.رویاهام بالاخره داره واقعی میشه.ما الان داریم راهی رو میریم که تهش اولین بچمونو داریم.

بلندش میکنم و میچرخونمش ، نخودی بهم میخنده.هرکسی که تو خونست باید اینو بدونه.میزارمش پایین و دست تو دست میریم سمت کسایی که میرقصن و حرف میزنن.قبل ازینکه حرف بزنم گلومو صاف میکنم.

-:"افتخار میکنم که میخام اتفاق معرکه ی دیگه ایی که الان واسم افتادرو اعلام کنم." اول به تنها عشق زندگیم نگاه میکنم ، تا اونجایی که حا داره لبخند میزنم و تست بارداری رو با افتخار بالا میگیرم.

-:"من بزودی صاحب یه خانواده میشم."

همه با خوشحالی هورا میکشن ، واسم دست میزنن و بهم تبریک میگن ، حتی هری.

~:"من خوشحالم اگه زین خوشحال باشه." اون میگه.

بغلش میکنم :"یروز توام کسی رو پیدا میکنی که صبح واست صبحانه درست کنه و هرشب ببوستت." میخنده ، و سرشو تکون میده. هری خیلی کاره بزرگی تو زندگی من انجام داد ، در حقیقت اون پشتوانه ی من و زین بود.

ولی واقعا من هنوز بابت اون بچه ایی که اون با شوهر من بوجود آورد احساس گناه میکنم.اگه این نظر من نبود که باهاش اینکار و بکنه ، زین هم نیازی نداشت که از دستش خلاص شه.

خب دیگه ، گذشته ها گذشته.

الان من فقط باید رو زندگی آیندم با زین تمرکز کنم.باید یه شغل پیدا کنم همونطور که همیشه بهش قولشو دادم ، پس وقتی بچه به دنیا میاد نباید نگران پول باشیم.و من نمیتونم صبر کنم تا این اتفاق بیوفته.

_______________________________________

همیشه به این فکر میکنم که چی میشه اگه زیام کام اوت کنه!:)
رابطه های فیکشون رو بشه و لیام اعلام کنه که اون بچه مطلقا ماله اون نیست!!
شاید یکم دور از ذهن باشه ولی اگه عشقی باشه که من بهش ایمان دارم باید یروز اتفاق بیوفته!!

به اون یکی داستانم سر بزنید و اینکه،،،
یه پارت دیگه مونده :)) منتظر باشید

-//‌Kim

Why'd you only call me when you're high?! [Ziam]Where stories live. Discover now