17

1.1K 135 28
                                    


به گرفتن شمارش ادامه میدم.الان فقط میخام بدونم که کجاست و جاش امنه.این واسه روزهاست -یا شاید هفته ها یا...ماه هاست.نمیدونم نمیخام بشمرم- که اون هیچ اعتراضی نکرده.میدونم که تقصیر منه ، ولی فکر کردن به این که از من فرار کرده بهم آسیب میزنه.

یه روز جدید بدون زین ، یه امید دوباره واسه برگشتنش حتی با اینکه میدونم برنمیگرده ، شاید.واقعا دلم میخاد پیداش کنم، برش گردونم خونه.ولی من نمیدونم که اون چه راهیو پیش گرفته.نمیدونم کجا رفته و نمیدونم چقدر  قراره طول بکشه.

خدایا،

من واقعن دلم واسش تنگ شده.

Zayn's POV

(p.s:من خیلی متاسفم که اینارو مینویسم!)

لیام داره سعی میکنه منو برگردونه.اون فهمیده که من ازین بازی خسته شدم؟یا ، داره همون بازی رو ادامه میده؟

من فقط ازش میخام که برگرده به خودِ قدیمیش.جایی که همه چی خوبه ، بی هیچ فاصله ایی بین قلبامون.البته بدون شکسته شدن اعتمادا.

ما خیلی وقته باهمیم ، انقدی که من یادم رفته آدمام میتونن تغییر کنن.

و الان ، عشق زندگی من خودشو تغییر داده.امید واسه من کافیه ، من خسته شدم ازینکه همش دارم بهش یادآوری میکنم که من نیاز دارم که اون لیام باشه ، لیامی که من میشناسم.ولی اون هیچوقت گوش نکرد ، درهرصورت.اون همیشه میاد و میره انگار که اتفاقی نیوفتاده. شاید یادش رفته اون تنها کسی بود که بهم گفت این بچرو نگه دارم.و من برخلاف میلم اینجام.هنوز با یه گذشته بد و خاطرات تیره.

دکتر الان برگشت و جلوی اتاق واستاد ، و من که بصورت ناراحتی روی تخت زبر دراز کشیدم.یکم جابه جا میشم ، تا بالاخره با تخت احساس راحتی میکنم.

دونه دونه دستکشاشو میپوشه.حالا جلوی من واستاده ، زانوامو خم میکنه و از هم بازشون میکنه.

~:"شما آماده ایید ، آقای پین؟"

حس تنفری از این اسم دارم ، و همزمان احساس شکستن.من فقط نمیخام الان هیچ چیزی ازش یادم بیاد ، وقتی تا سر حد مرگ ترسیدم.

سرمو آروم به نشونه ی تایید تکون میدم :" فقط صدام کنید زین."

~:"باشه زین." و لبخند میزنه و منم جوابشو میدم.

~:"حالا یه نفس عمیق بکش."وقتی که داره دارو رو بهم تزریق میکنه میگه.

پس من هیچ احساس دردی نخاهم داشت  وقتی داره این جنین رو از توم در میاره.

بهم میگه که آروم باشم ، یا اینکه بخابم بهتره.پس میخابم.حس میکنم پلکام بسته میشن و اتفاق بعدی که میفهمم ، یه چیز سفت و سرد توم فرو میشه و عمیق تر میره.یه آه آروم میکشم ، ولی بعدش چیزی نمیفهمم.فقط از خودم معذرت خاهی میکنم.از جنینی که نباید زندگیش اینجوری تموم شه.ولی من هیچ انتخاب دیگه ایی ندارم.

Why'd you only call me when you're high?! [Ziam]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें