5

1.5K 186 12
                                    


سر جام  تکون میخورم و واسه اینکه بهتر بیینم چند بار پلک میزنم.برمیگردم به پشت ولی هنوز لیامی نیست.با اضطراب و نگرانی گوشی رو از میز کنار تخت ور میدارم.نه هیچ پیامی هست نه هیچ میس کالی.هیچی.به ساعت روی دیوار نگاه میکنم ، ۹ صبح. قبل ازینکه از جام پاشم بدنمو کش و قوس میدم و بعد میرم سمت حموم.

بیخیال دوش آب گرم میشم و آب سرد و باز میکنم.نیاز دارم یکم ریلکس کنم.سریع از حموم در میام و میرم به اتاق.یه تیشرت سفید و شلوار خاکستری امروز تیپ منه.لبه ی تخت میشینم و گوشیمو میگیرم دستم ، به امید پیام یا تماسی از لیام.ولی هنوز هیچی.

چرا اون منو اینجوری ول کرد؟تقصیر من چیه؟من واقعا نمیدونم چه اتفاقی بین من و لیام افتاده.من فکر میکردم قبل ازینکه اون خونه رو اونجوری آشفته ترک کنه با هم خوبیم.باید بفهمم ولی اون همش از جواب دادن به سوالام تفره میره و بحث و عوض میکنه.من واقعا نمیدونم چیکار کنم چون هیچ نظری در بارش ندارم.ولی من نمیتونم اینجوری باهاش بمونم ، میخوام ما برگردیم ، من و لیام ، زندگیِ قبلمون.

***

Liam's POV

من آشفته ام ، آشفته مشکلات.چرا من اینکارو با خودم کردم؟مواد راه خوبی واسه حل این قضیه نیست ، ولی من همین راه و پیش گرفتم.الان ازش پشیمونم ولی قسمتی از من میگه که کار درستی کردم.پس ادامش میدم ، وید میکشم و به اوج میرم.(منظورش اینه که چِت میشه) ولی یهو حس میکنم که چشمام خیلی سنگین شده ، دیدم تار شده و میتونم حس کنم گوشیم تو دستم داره زنگ میخوره.گوشیمو تا نزدیک چشمام بالا میارم و صفحه گوشیم نشون میده که یکی داره بهم زنگ میزنه!ولی نمیتونم کلمه هارو ببینم پس رد تماس میکنم و گوشیمو برمیگردونم رو میز.

من ناله میکنم واسه اینکه دیدم داره عجیب غریب میشه ، اتاق و میبینم که داره میچرخه و منو گیج تر و گیج تر میکنه.رَنگا همه جا جا ظاهر میشن و من بیبی زینمُ میبینم که جلوم واستاده.

+:"بیب..." کلمه هارو زمزمه میکنم.

اشک ها از چشمام پایین میریزه و ناراحت بنظر میاد.بیبیِ من ناراحتِ و من نمیتونم اونو تو این وضع ببینم.نفسش میلرزه.از جام بلند میشم و به طرفش میرم.دستامو باز میکنم و محکم بغلش میکنم ولی یهو ناپدید میشه.اسمشو صدا میزنم ولی اون این ‌راف نیست.با خودم ناله میکنم و موهامو تو مُشتم میگیرم.من باید برم خونه ، من مجبورم.ولی هیچ نیرویی ندارم که از جام پاشم و به سمت خونه برم.واسه این همه احمق بودم به خودم لعنت میفرستم.

***

Zayn's POV

قفل در و باز میکنم  و کلید و میزارم زیرِ پادری.خونه رو ترک میکنم و شروع میکنم تو خیابون راه رفتن.ته دلم دوس دارم لیام و آخر این خیابون در حالی که سوار ماشینشه ببینم ولی میدونم که این اتفاق نمیوفته.به راه رفتن ادامه میدم ، نفس عمیق میکشم چون من خیلی کم میام بیرون ، از وقتی که بچمو از دست دادم.این حسِ ترس منو یاد بچم و اولین بارداریم میندازه.تا الان ، فکر کردن راجب به بارداریِ دوباره واسم ترسناکه.لیام همیشه بچه میخواست ، یه خوانواده ی کوچولو.ولی خودم هنوز آماده نیستم.

Why'd you only call me when you're high?! [Ziam]Kde žijí příběhy. Začni objevovat