22

1.1K 122 44
                                    

روزها بعد روزها گذشت.من هر لحظه با شیمی درمانی بهتر شدم.این دلیلش بود که من تونستم برگردم خونه و مجبور نیستم حتی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم تو بیمارستان بمونم.از وقتی زین اینجا پیشمه احساس میکنم خیلی بهتر شدم.اون همچنان از من حمایت میکنه ، من فکر میکردم اون ناراحت میشه و وقتی بفهمه من یه همچین مریضی دارم ازم متنفر شه.ولی نشد.و من واقعن ممنونشم.

+:"بیدار شوووو" حس میکنم که لباش آروم چشمامو میبوسه.

+:"صبح بخی " آروم میگه.

کوچولو میخندم :"بیدارم." خمیازه ی الکی میکشم.

میخنده ، یکی از چیزایی که من عاشقشم.بعدش سینی صبحانه رو روی پاهام میزاره.با عشق خیلی زیاد بهم غذا میده ، میتونم بگم جوری که غذارو با قاشق ور میداره و با ملاحظه میزاره دهن من.

+:"ساعت نه وقت شیمی درمانی داری." با ملایمت میگه.

بعدش سریع صبحانمونو تموم میکنیم ، و باهم دوش میگیریم.با دید زدن بدنش از بالا تا پایین ، یهو منو به وجد میاره.وقتی ناله میکنم سرخ میشه ، بهش علامت میدم که اینجا یه مشکل کوچولو هست و به کمکش نیاز دارم.دستاشو دوره گردنم حلقه میکنه.پوستشو حس میکنم که لمسم میکنه.این خیلی نرمه و من نمیخام خرابش کنم.

با تمام قدرتی که دارم بلندش میکنم ، پاهاشو محکم دورم حلقه میکنه.پوست نرم گردنشو آروم ساک میزنم و واسه چند دیقه آمادش میکنم چون نمیخام بهش آسیب بزنم.اون باعث میشه حس کنم ، همیشه میخام در برابرش نرم و با ملایمت باشم.با همه ی فشار ، ناله میکنه و صدایی مثل آواز فرشته در میاره!و این موقه اییه که میفهمم آمادست.

خودمو جای انگشتام میزارم ، بلند ناله میکنم وقتی حس میکنم پاهاشو دورم محکمتر کرده.اون مثه همیشه اس.واسه یه دیقه منتظرش میمونم ، تا وقتی بهم بگه که شروع کنم.بعدش شروع به حرکت میکنم و الان به دیوار پشتش به آرومی فشارش میدم.

عمیق تر و عمیق تر واردش میشم ، هربار تندتر و تندتر ناله هایی از سر شهوت میکنه.

وقتی حس میکنم که نزدیکم و میخام خودمو درارم ، منو با تکون دادن سرش متوقف میکنه.

+:"ت-تو من..."ناله میکنه.

-:"مطمئ-مطمئنی؟"من باید ازش سوال کنم تا به دوتامون اطمینان بدم که اون اینو میخاد.محکم سرشو تکون میده.

+:"من بچه میخام.من میخام یه خانواده بسازم ، من بهت قول دادم." کاملا لال میشم ، و فقط زل زدم تو چشماش.ولی اون آروم زیر گوشم زمزمه میکنه و مغزمو به واقعیت برمیگردونه.

+:"لطفا..."

سرمو تکون میدم ، سریعتر و سریعتر ادامه میدم تا وقتی با فشار خودمو توش خالی میکنم.بلند ناله میکنه ، من واقعن دلم میکنم صدای نالشو ضبط کنم و هرلحظه بهش گوش بدم چون اون قشنگترین صدایی رو داره که تاحالا شنیدم.

واسه این یه ساعت نفس نفس میزنیم و عمیقا بهم نگاه میکنیم.وقتی نیروم برگشت سرجاش ، بلندش میکنم و واسه آروم کردن دردش پشتشو آروم میبوسم.حمام کردنمون تموم میشه ، میبرمش به اتاقمون و کمکش میکنم لباساشو بپوشه و بعد میریم به بیمارستان.

وقتی میرسیم ، دست تو دست هم واسه ی دیدن دکتر تاملینسون حرکت میکنیم.ما گفتگوی خیلی خوبی باهاش داشتیم و بعدش ، ازم میخاد که خودمو واسه شیمی درمانی آماده کنم پس این قرار نیست زیاد اذیتم کنه.این هردفعه همینجوری بوده.ولی فکر کنم من هیچوقت ازش خسته نمیشم چون زین اینجا کنارمه.

وقتی روی تخت ناخوشایند بیمارستان میخابم دستمو میگیره.میتونم بگم که خیلی نگرانمه ، مثه اینکه نمیخاد منو تو همچین وضعیتی ببینه.دستمو رو گونش میزارم.

-:"نگران نباش ، من دارم خوب میشم." بهش قول میدم.سرشو تکون میده و اشکاش پایین میریزه ، گونه هاش قرمز شده و یکیشونو آروم میکشم.

دکتر تاملینسون مایعی رو بهم تزریق میکنه ، تو خونم به جریان میوفته و من یکم حسش میکنم.انتخاب میکنم که تمرکزمو بدم به مرد زیبایی که کنارم واستاده ، تمرکز رو اینکه چجوری باید ازش بابت اینکه تو زندگیم قدم گذاشته تشکر کنم ، و تمرکز رک اینکه چجوری انقد خوش شانسم که اون ماله منه.

تمرکزمو رو زین نگه میدارم و احساساتو کنار میزنم.این زیاد طول نمیکشه

_______________________________________

فک کنم نویسنده یادش رفته که آقای تاملینسون تو پارتای اول ساقی بوده :\
اِنی وِی
دیر انتخابات و اینام دیر شد ببخشید

-//kim

Why'd you only call me when you're high?! [Ziam]Where stories live. Discover now