و اون درهر صورت سرشو به نشونه ی تایید تکون میده.اون راحت میبخشه.این دلیلشه که باعث میشه مردم دوس داشته باشن بهش صدمه بزنن.اون هیچوقت از هیشکی دلسرد نمیشه.اون واقعا دوست داشتنیِ.و البته خجالتی و حساس.در حقیقت من میدونم الان لیاقتشو ندارم.اون هر راهیو انتخاب میکنه که با من خوب باشه ولی من دیگه قول دادم به خودم که در امان باشه با من ، یا حتی اگه لازم شد بدون من.

یبار دیگه بغلش میکنم ولی نه خیلی محکم چون میدونم بخاطر کارای اخیر بدنش خیلی ضعیف شده.مثه عروس بغلش میکنم و میبرمش تو حموم.به آرومی تمیزمش میکنم و همه خون و کام هارو ازش پاک میکنم.یبار دیگه میشورمش و برش میگردونم تو اتاقمون و آروم میزارمش رو تخت.

کمد و باز میکنم و چند تا لباس تمیز ور میدارم و تنش میکنم.

+:" ممنون "

سرمو تکون میدم و بعد دوباره بغلش میکنم و میبرمش طبقه پایین و خیلی آروم میزارمش رو مبل.خودمم میشینم و کمک میکنم که اون دراز بکشه.

-:"بنظر میاد من باید همه جا حملت کنم دیگه" مثه نخود میخنده (😻) و قلبم یکم داغ میکنه.دلم واسه این خنده هاش تنگ شده بود.اون کاملا قابل پرستشه.

آروم بلند میشه تا سرشو بزاره توی بغلم.سرشو میگیرم و نوک انگشتامو به پشت سرش فشار میدم ، با احتیاط!همم میکنه و چشماشو میبنده.

+:" با من بمون لیام."با اون چشمای درشت بی گناهش به من نگاه میکنه.بهش نگا میکنم. من واقعا دلم میخواد باهاش بمونم.میخوام ما دوباره زنده شیم.ولی من نمیتونم بهش قول بدم یا حتی به خودم که دوباره مثه قبل شیم و ازین پرتگاه دور شیم.از خودم متنفرم ، ولی همزمان باید خودمو عاقل نگه دارم تا حرف درستی بزنم.

+:" تو هنوز منو دوس داری ، مگه نه؟"

میتونم فقط با گوش گردن به این طرز حرف زدنش بفهمم چقدر شکسته.

-:" بیبی..." با دستام دستاشو میگیرم و محکم فشار میدم.انگشتاشو میبوسم و دستشو روی سینم میزارم پس اون میتونه بفهمه که ضربان قلبم بلند شده ، فقط بخاطر اون.

-:" بیبی من دوست دارم ، خیلی خیلی زیاد و مهم نیست چی میشه ، من همیشه دوست دارم ، خوشگله من."

+:" منم همیشه دوست دارم لیام." لباشو خیس میکنه " ولی من بعضی وقتا ازت میترسم."

من الان واقعا حس بدی دارم الان . تنها کسی که مقصره منم.

-:" حقیقتا من واقعا معذرت میخوام واسه اتفاقاتی که این چند روز بینمون پیش اومد.میدونی اون اتفاق بود و من واقعا ، صادقانه متاسفم و بهت قول میدم همه چیو درست میکنم پس دیگه لازم نیست ازم بترسی.چطوره؟"

+:" من واقعا خوشحالم واست اگه واقعا میخوای که دوباره تغییر کنی ."لبخند میزنه.

یبار دیگه انگشتاشو میبوسم ، طولانی تر.

+:" ولی لیام..." الان ناراحت بنظر میرسه.

-:" بله بیبی؟"

+:" من نمیخوام حامله شم."و این منو تکون داد انگار یه تن آجر ریختن روم.الان دارم درک میکنم که چی کردم.دهنم باز میشه ولی کلماتو گم میکنم.

-:"اگه اون فسقلی هفته بعد واقعا باشه ( بوجود بیاد) من دلم نمیخواد بکشیمش."

آروم شکمشو میماله ، پشیمونم واسه همه کارایی که باهاش کردم.

-:" بیا فقط امیدوار باشیم که بچه ایی نباشه."

سرشو تکون میده و دوباره چشماشو میبنده.

+:" من فقط ، من آماده نیستم.تو میفهمی نه؟"

-:" آره ، آره میفهمم.من واقعا متاسفم زین.من قول میدم تا وقتی تو آمادگیشو نداشتی کاری نکنم و رفتارمم بهتر کنم.تمام سعیمو میکنم."

+:" آمادگیشو بهم بده لیام."

-:" اینکارو میکنم."

_______________________________________

‌آرامشِ قبل از طوفان!
-//Kim

Why'd you only call me when you're high?! [Ziam]Where stories live. Discover now