پس چرا بهش صدمه میزنی؟؟؟

وجدانم باهام حرف میزنه! به زندگیم قسم میخورم ، من پشیمونم که بهش صدمه زدم.و من حس میکنم که دیگه من نیستم!!من باید به زندگی قبلیم برگردم .

دوباره محکم بغلش میکنم.سرشو به سینم فشار میده ، دقیقن جایی که قلبم هست.

-:" متاسفم که خوابتو خراب کردم."

+:"اشکال نداره...خوشحالم که میبینم برگشتی خونه."

و این باعث میشه که قلبم منقبض بشه.خیلی باید دلش واسم تنگ شده باشه.درحالی که این فقط واسه چند روز بود ، ولی شرط میبندم واسش مثه یه سال گذشته.دلم میخواد بدونم وقتی من بیرون داشتم هر غلطی میکردم اون تو خونه چی میکرده.اون حتمن مثه بچه گربه ایی میشه که گم شده.نگران میشه و بعد کم میخوابه.من به معنای واقعی بهش وفادارم ولی اتفاق اتفاقه ، میوفته.

+:" آقای استایلز اومده بود اینجا" اون گفت و من تو تنم لرزه افتاد.

+:" ما اتفاقی تو خیابون بهم خوردیم و شروع کردیم به حرف زدن"واسه سه ثانیه ساکت شد :" اون راجبه تو باهام حرف زد."

-:"من؟"به خودم اجازه میدم که سوال بپرسم چون واقعن هیچ نظرِ کوفتی ندارم که اون حروم زاده از کدوم قبرستونی راجب من میدونه.

+:"آره اون به من همه چیو گفت" به من نگاه میکنه و ادامه میده :"من شاید همه چیو میدونم."

صبر کن ، اون همه چیو گفته؟راجب اینکه چی کردم و کجا بودم؟لعنتی.ولی چجوری هری اینارو میدونه؟خب من اون کونه گندشو اونجا ندیدم.یا شاید من خیلی مست و نئشه بودم که الان یادم  نمیاد؟...

+:"من راجب مواد کشیدنت میدو-"

-:"زین " حرفشو قطع میکنم :" میدونی من اونکارارو کردم چو-"

+:"اشکال نداره" بهم اطمینان میده :" این تموم شده و ما میتونیم گذشترو تغییر بدیم."

-:"و...ولی عزیزم من-"

+:"فقط لطفا دیگه تکرارش نکن ، حتی اگه تغییر کردی ، من واسه تو بهترینارو میخوام . میخوام بهتر از قبل شی."

و اون کلمات مستقیم رفت تو قلبم.زین هیچ اعتراضی نسبت به اینکه من مواد میکشم نکرد.یا شاید اون خیلی خستس که بخواد دربارش دعوا کنه.گلومو صاف میکنم و یدفه بحث رو عوض میکنم :" هری باهات چیکار کرد؟"

+:"هیچکاری نکرد" یکم فاصله میگیره :" فقط همو بغل کردیم."

لعنت به اون عوضی.اون سعی کرده زینِ منو بدزده؟؟چه مرموز.اون فکر کرده میتونه اینکارو بکنه؟ نه عمرن.زین منو دوست داره و منم خیلی دوسش دارم.ما واسه دو ساله که باهمیم و بیشتر از اون ، ما ازدواج کردیم.زین ماله منه و هیشکی نمیتونه اونو ازم بگیره.و اگه کسی اینکارو بکنه ، من سرشو از تنش جدا میکنم.

-:"من نمیخوام تو اینکارو بکنی." میشنوم که صدام یکم میلرزه واسه اینکه دارم جلوی عصبانیتمو میگیرم.

+:"چرا؟"

-:"اگه یبار دیگه اون کارو بکنی ، اساسا منو فریب دادی زین."

+:"لیام اون فقط یه بغل بود!"

-:"برام مهم نیست"روی زمین زبر به سمت خودم میکشمش و زیر قدرت من جیغ میکشه :" نمیخوام صمیمی بشی باهاش ، یا هر کس دیگه."

سعی میکنه خودشو بکشه عقب ولی من اونو محکم از دستاس گرفتم ، شاید بعدن کبود بشه.

+:"لیام..."جیغ میکشه :" داری صدمه میزنی بم..."

و اینجا جاییه که میفهمم دارم بهش آسیب جسمی میرسونم.دستاشو ول میکنم و اون تند تند نفس میکشه.اون شوکه شده.تو چشمام نگاه نمیکنه.به دستش نگاه میکنم که داره با اون یکی دستش اونو میماله.آروم کردن درد!

وقتی سعی میکنم دوباره تو بغلم بگیرمش ، سریع خودشو عقب میکشه و از رو تختی که روش خوابیدیم بلند میشه.میتونم ببینم که قفسه سینس تند تند بالا و پایین میره.برای چند ثانیه نگاهش تو نگاهم قفل میشه و وقتی من بلند میشم ، با عجله از اتاقمون میدوه بیرون.و من از پشت دنبالش میکنم ، من ازش تندترم پس راحت از بازواش میگیرمش و میچسبونمش به نزدیکترین دیوار و بدنشو به خودم میچسبونم تا صورتم بهش نزدیک باشه.

دستامو محکم دور بازواش حلقه میکنم و اون دستای کوچولوشو رو سینم میزاره و سعی میکنه منو عقب بزنه.و بالاخره من یکم دستامو شل میکنم , اونجاییو که فشار آوردم میمالم ، بدنمو بهش بیشتر میچسبونم ، بین خودم و دیوار پشتش محاصرش میکنم.دستمو بالا میارم و صورتشو قاب میگیرم.به طرفش خم میشم و عمیق میبوسمش.و بین بوسه هام معذرت خواهی میکنم.

من خیلی دلم براش تنگ شده.برای وجب به وجب بدنش.و این بوسه ، دلم تنگ شده برای وقتی که لبام لمسش میکنه.نرم و آرومه.همه چی عالیه و من نمیتونم ازش خسته شم. هر حرکت لبامون مثه این میمونه که دنیا متوقف شه.دستاشو دور گردنم میندازه و بوسرو عمیق تر میکنه.دستامو زیر لباسش میکنم و نوک سینه هاشو میمالم.و آروم ناله میکنه.آو چقد دلم برای ناله هاش تنگ شده بود.آروم نیشگونش میگیرم و میپیچمش به یه طرف تا زیر لمسام از نفس بیوفته.

ولی اون خودشو عقب میکشه ، صورتش از خجالت سرخ شده و البته لباش بخاطر بوسه هامون.

+:" من خیلی خستم."

من نمیفهمم ، ولی در هر صورت اون این جوری میخواد.پس بلندش میکنم و برش میگردونم تو اتاقمون.اول دوباره میبوسمش ولی این بار بوسه ی سریع بود.میرم تو تخت کنارش و پتورو میکشم رومون.

-:" شب بخیر فرشته من"پیشونیشو میبوسم.

چشماش بستس ولی لباش خواب آلود میخنده :" شب بخیر"

چراغ خوابو خاموش میکنم.سریع خودمو میبرم تو رویا ، رویای من و زین وقتی واسه اولین بار قرار گذاشتیم.همه چی عالی بود.من بردمش شهربازی.و اونجا من به عشقم اعتراف کردم و اونم همینطور.ما اونحا اولین بوسمونو بهم دادیم و یه هفته بعد ما تصمیم گرفتیم رابطمونو بیشتر میکنم.و اون گفت باشه!!

_______________________________________

میدونید من فکر میکنم این خیلی هیجان انگیز طور بود!!
ولی شما انگیزمو دارید میگیرید -.-
قسمت بعد خیلی خفنه ولی قول نمیدم زود بزارم =)

-//Kim

Why'd you only call me when you're high?! [Ziam]Where stories live. Discover now