23. تو پسر ناتالی ای ؟

1K 145 14
                                    

اش-اوه لوکی در میزنن من بعدا بهت زنگ میزنم
اشتون گفت و تلفنو قطع کرد درو باز کرد و مرد مسنی رو دید
اش-بفرمایید با کی کار داشتید ؟
اش وقتی دید مرد چیزی نمیگه پرسید و باعث شد مرد فکرش آزاد بشه و چند بار پلک بزنه تا اشکاش نریزه گلوشو صاف کرد
-تو پسر ناتالی ای  ؟
اش-بله من شمارو میشناسم ؟
-نه فکر نکنم ناتالی چیزی از من گفته باشه میتونم باهات حرف بزنم ؟لطفا
اش-اممم...باشه بفرمایید
اش با تردید درو باز کرد و مرد رو به داخل دعوت کرد مرد روی کاناپه نشست اشتون دوتا قهوه روی میز گذاشت و روبروی مرد که داشت به اطراف خونه نگاه میکرد نشست و تعجب کرد اون مرد بغض داشت ؟
-اینجا اصلا عوض نشده
اش-نمیخواین بگید کی هستین و با من چیکار دارین؟
-اسمم تامه امممم... من...من پدرتم...
تام چشماشو روی هم فشار داد و  قسمت آخر حرفشو تند زد و اشتون حس میکرد قلبش داره میاد تو دهنش و چشماش بیشتر از این باز نمیشن زبونش بند اومده بود و فقط به اون مرد مسن و مضطرب نگاه میکرد تام با دیدن قیافه اشتون سعی کرد بیشتر توضیح بده

تام-ببین اش موقعی که تو یک سال و خورده اید بود ما به مشکل برخوردیم من فهمیده بودم که مامانت با مردای مختلف میخوابه ولی به خاطر تو حرفی از طلاق نزدم اما مادرت تقاضا طلاق کرد و به خاطر یه بیماری روحی که من تو نوجوانی دچارش بودم مدرک عدم صلاحیت گرفت و دادگاه حضانت تو رو به اون داد من خیلی سعی کردم تو رو ازش بگیرم اما نشد اون حتی نمیذاشت من تورو ببینم من هرروز و هرهفته میومدم اینجا ولی اون هر دفعه برام بهونه میاورد میگفت تو خونه نیستی یا نمیخوای منو ببینی و ازم متنفری...من روزهارو شمردم تا الان فردا تو هیجده سالت میشه و اختیارت با خودته اگه بخوای برات خونه مجردی میگیرم اگه بخوای میتونی با من زندگی کنی من... من آرزومه که این اتفاق بیوفته اگرم نه که همینجا بمون فقط بذار چند وقت یه بار ببینمت دیگه خسته شدم از بس اومدم دم در این خونه و یواشکی نگات کردم خواهش میکنم یه چیزی بگو...لطفا...

اشتون همونجور بهت زده داشت به تام نگاه میکرد تام نفس عمیقی کشید که با شکستن بغضش همراه شد اون اشک میریخت ولی هنوز داشت با خواهش به پسر جوونش نگاه میکرد وقتی دید پسر چیزی نمیگه گریش شدت گرفت و سرشو بین دستاش پنهون کرد  اشتون بلند شد و با قدمای لرزون سمت تام که حالا فهمیده بوده پدرشه رفت جلوی پاش زانو زد سر تام رو با دستای یخ کردش آورد بالا و صورت خیس پدرش نگاه کرد و حالا خودشم اشک میریخت چند دقیقه در سکوت بهم خیره شدن تا موقعی که اشتون خودش رو تو بغل تام انداخت مثل یه پسر بچه خودشو تو بغل پدرش جمع کرد دستای تام دور پسرش حلقه شد و اونو بیشتر به خودش چسبوند روی موهاش بوسه زد و پسرش رو با تمام وجود بو کرد...
.
.
.
اش-باشه عزیزم من باهات تماس میگیرم بعدا
تام-دوست دخترت بود ؟
اش به سمت پدرش برگشت که داشت با لبخند نگاهش میکرد تلفنو روی میز گذاشت بدون تعلل جواب داد : دوست پسر در واقع
تام - اوه پس تو گیی؟
تام با تعجب پرسید و پیش اش رفت و کنارش روی تخت نشست اش سرشو به نشونه تایید تکون داد
تام-ناتالی یه هوموفوبیک کامله چه جوری تحمل کردی ؟
اش-به سختی ما مدام بحث میکنیم و آخرش بازم من گیم و اون هرزه
اش با بیخیالی گفت
تام-من باهاش مشکلی ندارم یعنی میدونی منظورم اینه که عشق عشقه به من مربوط نمیشه که پسرم به دخترا گرایش داره یا پسرا تا موقعی که رابطش درست باشه و خوشحال باشه من وظیفمه و حمایتش میکنم و اگه اون رابطه آسیبی بهش بزنه من موظفم جلوشو بگیرم خب؟
اش لبخند زد و خوشحال شد که پدرش با این قضیه مشکلی نداره
اش-نه در واقع ما خوبیم اون هیچ آسیبی به من نمیزنه و برعکس همیشه مراقبمه باید ببینیش مطمئنم ازش خوشت میاد
تام-حتما
اش-اوه نات کم کم میرسه فکر  کنم اینجا نبینتت بهتره
تام-آره حتما فقط کی میتونیم دوباره همو ببینیم ؟
اش-فکرکنم فردا ناهار خوب باشه
تام -خب پس شمارمو که بهت دادم بهم خبر بده باشه ؟
اش سر تکون داد و اونا دست دادن
تام-فعلا....پسرم
تام با تردید زمزمه کرد و قبل از اینکه اش چیزی بگه از خونه خارج شد ....
                
                       ############

میدونم دیر گذاشتم ولی نمیدونستم چه جوری بنویسمش دیگه ببخشید اگه خوب نشد 😟
بالاخره گوشی خریدمممممم💃💃💃💃😍
راستی بابای اشتون تام هنکس هستش اصن عشقه این مرد خیلییی با کلاسه 😚😚😚
اشتون 😊
چه صحنه احساسی ای 😢😢😢
کامنت و ووت فراموش نشه لطفاااااا💟💟

Please don't hurt me (zouis)Där berättelser lever. Upptäck nu