4.پسرم

1.5K 242 20
                                    

استیو_ دکتر چی گفت ؟

استیو پدر لویی از جوآنا پرسید
جوآنا_ مچ دستش آسیب دیده ، یکم ترسیده ، به خاطر ضربه هایی که به قفسه سینش خورده یکم مشکل تنفسی پیدا کرده که اینو از خس خس نفساش موقع خواب فهمیده ولی بدترین چیز اینه که ...به این...به این بچه. ..تجاوز شده...
جوآنا آروم حرف میزد تا بچه ها نشنون قسمت آخر حرفش دوباره بغض کرد و با لکنت گفت دلش برا این بچه میسوخت آخه یه بچه شش ساله چه جوری میتونه این درد رو تحمل کنه ؟
استیو_ چییییییی؟چطور ممکنه ؟کدوم احمقی اینکارو میکنه با یه بچه ؟
استیو با وحشت و تعجب پرسید جوانا سر تاسف تکون داد و روی مبل نشست بعداز چند ثانیه استیو هم به اون پیوست سکوت برقرار بود تا موقعی که استیو شکستش
استیو_ میخوای با این بچه چیکار کنی؟
جوآنا_ میخوام نگهش دارم پیش خودمون اگه تو مشکلی نداشته باشی
استیو_ تو خودت خوب میدونی من عاشق بچه هام ولی جوآنا این بچه از خونه فرار کرده باید تحویل پلیس بدیمش نگه داریش جرمه
جوآنا_ اگه تحویل پلیس بدیمش اونا میدنش به باباش اونم پدری که به بچش تجاوز کرده

جوآنا با بغض جواب شوهرشو داد و در جواب صورت مردد استیو رو دید پس جلوتر رفت و درست روبروش وایساد دستاشو گرفت و با لحن دلسوزانه ای گفت :میدونم نگرانی ولی یه ذره فکر کن اون بچه فقط شش سالشه فکر کن ببین چه دردی رو تحمل کرده
و خودش هم حال زینو تصور کرد و از اون تصور به گریه افتاد استیو جلو اومد اشکای عشقشو پاک کرد و با لبخند گفت: یه نفر و میشناسم اگه بتونه اسم زینو با فامیلی ما ثبت کنه و براش شناسنامه بگیریم خوبه حالا هم بلند شو بریم ببینم این پسرک معروف چه شکلیه

لبخند زد و در جواب هم لبخند دریافت کرد دست جوآنا رو گرفت بلندش کرد و با هم به سمت اتاق پسرشون رفتن
.
.
.
آروم چشماشو باز کرد اولش گیج بود و نمیدونست کجاست اما وقتی لویی رو دید که کنارش خوابش برده همه چیز یادش اومد و از یادآوریش لبخند به صورتش اومد سعی کرد آروم یکم جابه جا بشه تا لویی جای بیشتری برا خوابیدن داشته باشه ولی لویی بیدار شد و باعث شد اون احساس شرمندگی کنه پس سریع گفت :معذرت میخوام نمیخواستم بیدارت کنم فقط میخواستم راحت تر باشی من...

لویی که از هول شدن زین خندش گرفته بود حرف زینو قطع کرد و مهربون گفت:  هی...عیبی نداره تقصیر تو نبود ...تو بهتری؟
ز آ...آره ممنو..ن
زین با خجالت جواب داد و سرشو پایین انداخت تا لویی گونه های سرخشو نبینه در اتاق باز شد و اول جوآنا و بعدش همسرش وارد شد استیو مرد مهربون و پدر فوق العاده ایه ولی با چیزایی که زین از پدرش دیده بود نمیشد ازش توقع داشت که از پدر لویی نترسه
زین از ترس پرید و پشت لویی قایم شد و بلوز لویی رو چنگ زد همه شکه شده بودن جوآنا و استیو یکم جلوتر اومدن و این باعث شد پسر که تا الان در آستانه گریه کردن بود به گریه بیوفته لویی نمیدونست چی شده ولی چرخید  و برای آروم کردن زین بغلش کرد و زین در مقابل سرشو تو سینه لویی فرو کرد هق هق زد استیو با حالت دلسوزانه ای جلو اومد و آروم گفت: حالت خوبه پسرم ؟
لحنش مهربون بود ولی این چیزی نبود که زین تو این وضعیت بتونه درک کنه اون اصلا تو حال خودش نبود فقط گریه میکرد و بعد شروع کرد بلند بلند حرف زدن حرفایی که تا ته جیگر آدمو میسوزوند
ز_ توروخدا منو نزن...قول...قول میدم دیگه ...بابا صدات...نکنم...قول میدم...وقتی پیش...دوس دخملتی...بهت زنگ...نزنم...بابایی منو...نزن...

و بقیه حرفش تو هق هقش گم شد جوآنا و لو شکه شده بودند استیو هم همینطور ولی استیو حواسش به پسرک گریون هم بود و سریع متوجه شد که نفسای پسر سنگین و سخت شده سریع رفت طرفشو از تو بغل لویی گرفت تو بغل خودش به سمت در دویید و لویی و مادرش هم پشت سرش از خونه خارج شدند جوآنا به سمت بیمارستان حرکت کرد در حالیکه استیو زینو تو بغلش نگه داشته بود و سعی میکرد آرومش کنه تا اون بتونه راحت تر نفس بکشه و آروم دم گوشش میگفت : قول میدم پدر خوبی باشم برات... من عاشق اینم که منو بابا صدا کنی ...من همیشه دوست داشتم دوتا پسر خوشگل مثل تو و لویی داشته باشم...من هیچ وقت پسرمو نمیزنم...من مراقبتم پسرم...دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه...من مراقبتم

استیو با مهربونی حرف زد و آخرش بوسه ای به سر پسر تو بغلش زد زین آرومتر شده بود ولی هنوزم سخت نفس میکشید دست لویی رو که تو دستش بود فشار داد و چشماشو بست.
 

       *******************************
خودم حرفی ندارم...عررررررر...عکس بالا خیلی عشقه...
نظر بدید چطور بود؟دوست داشتین؟ ووت و کامنت فراموش نشه مرسی

Please don't hurt me (zouis)Where stories live. Discover now