6.خانم

1.3K 246 17
                                    

روزهای آخر تابستون رسیده بود و کم کم مدرسه لویی شروع میشد لویی و زین باهم بازی میکردن و لویی مواظب بود تا زین چیزیش نشه صدای زنگ در اومد و ترس همه وجود پسرا رو گرفت و فقط فکر میکردن نکنه بابای زین پیداشون کرده باشه آخه اگه جوآنا یا استیو بودن درو با کلید بازمیکردن دوباره صدای زنگ بلند شد و دو پسر سعی کردن ترسشونو کنار بزنن و آروم به سمت سالن رفتند لویی چهارپایه کوچیک کنار سالنو کشید و برد پشت در رفت روش تا بتونه از چشمی اونطرف درو ببینه قلب زین به سرعت میتپید و حس میکرد نفساش تنگ شده لویی لبخندی زد از چهارپایه پایین اومد و درو باز کرد و با ورود جوآنا زین آروم شد و تنفسش به حالت عادی برگشت اونا به جوآنا سلام دادن
لو_ مامانی چرا درو با کلید باز نکردی ؟
جوآنا_ آخه دستم پر بود نمیتونستم پیداش کنم

مادر لویی کیسه های خرید رو زمین گذاشت و به دو پسر اشاره کرد پیشش برن بعداز اینکه اونا نزدیک تر شدن اون زینو جلوی خودش کشید و با مهربونی سوالشو پرسید
جوانا_ خب زین میدونی چند سالته؟
ز _ سنمو نمیدونم ولی مامانی میگفت امسال باید برم مدرسه

زین آروم گفت و وقتی یاد مامانش افتاد بغض کرد اما اونو قورت داد دلش نمیخواست بازم جلوی اونا گریه کنه
جو_خب پس هفت سالته لویی یه سال از تو بزرگتره ولی میتونید زنگ تفریحا باهم باشید

زین نمیفهمید اون زن چی داره میگه فقط با تعجب بهش نگاه میکرد وقتی جوآنا از توی کیسه یه کوله بچگونه آبی درآورد و اونو به سمت زین گرفت پسر از شدت ناباوری و خوشحالی خشکش زده بود
ز_ ای...ن. .مال من....منه؟؟؟
جوآنا _اره عزیزم مال توئه بگیرش دیگه
زین گیج شده بود و نمیدونست چیکار کنه آروم کوله رو گرفت و هنوز هم با تعجب به خانم مهربون روبروش خیره شده بود جوآنا و لویی خندشون گرفته بود جوآنا زینو نشوند تو بغلش و گفت :
جو_ دوست داری بری مدرسه ؟
ز_ البته خانم
جو_ دوست داری از این به بعد پسر ما باشی استیو میتونه با اسم منو و خودش برات شناسنامه بگیره دوست داری داداش لویی باشی و فامیلیت تاملینسون باشه ؟

زین با چشمای گرد و ذوق زده به کسی که بغلش کرده بود نگاه کرد سرشو چرخوند و به لویی نگاه کرد و فقط سر تایید لویی کافی بود تا زین با ذوق جواب مثبت به جوآنا بده و جوآنا این خبر رو به همسرش داد و بعدش وسایل مدرسه ای که برای پسراش خریده بود رو به اونا داد و اینهمه خرید از لباس تا وسایل مدرسه و اسباب بازی برای زین سنگین بود براش غیر قابل باور بود اون فقط شش سالش بود ولی میفهمید که مامانش پول نداره تا سالی بیشتر از یه دست لباس براش بخره و باور کنید اون با اینکه فقط یه بچه بود هیچوقت شکایت نکرد از بی پولی مادرش پس اینهمه خرید برای اون باعث شده بود اون شکه بشه و یکم احساساتی اشک توی چشماش جمع شد و این جوآنا رو شکه کرد لویی سرش به وسایلش گرم بود حواسش به اونا نبود جوآنا کنار زین نشست
جو_ زین عزیزم چیزی شده؟اگه دوسشون نداری میتونیم عوضشون کنیم یا حتی....

حرف جوآنا قطع شد وقتی زین دستای کوچولوشو روی لبای اون گذاشت تا مانع حرفش بشه زین اشکاشو پاک و ریز خندید و گفت :نه خانم من خیلی ممنونم از خریداتون خیلی قشنگن فقط کسی تا حالا انقدر خرید برام نکرده بود برا همین برام شکه کننده بود بازم ممنون خانم.

زین گفت و جوآنا رو بغل کرد جوآنا هم متقابلا همین کارو کرد و در همون حال به زین گفت :میشه دیگه منو خانم صدا نکنی ؟تو از این به بعد پسر منی پس منو مامان صدا کن چطوره ؟
ز_ آخه مامانم...اشکالی نداره خاله صداتون کنم ؟
زین با یکم فکر گفت جوآنا لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره عزیزم

و بقیه روز به بازی و کارتون دیدن بچه ها گذشت تا اینکه صدای باز شدن در اومد همه میدونستن استیو اومده ولی زین نگران بود از اینکه چطوری باید با استیو رفتار کنه....

یه قسمت یکم شاد بود امیدوارم دوست داشته باشین
کامنت و ووت فراموش نشه عشقاااااااااا
مرررررسی

Please don't hurt me (zouis)Where stories live. Discover now