5.بابای من،بابای اون

1.4K 250 15
                                    

استیو زینو بغل کرد و جوآنا هم لویی رو و باهم به سمت خونه رفتند جوآنا لویی رو به اتاق خودش برد و استیو زینو برد تو اتاق خودشون و گذاشت روی تخت چند لحظه به پسر کوچولو روبروش خیره شد و بعد رفت تا از تو ماشین وسایلو بیاره و چند دقیقه بعد با یه کیسه دارو و یه دستگاه اکسیژن برگشت کپسولو کنار تخت گذاشت بازش کرد و ماسکو رو دهن زین گذاشت و دوباره بهش خیره شد و صدای دکتر تو گوشش پیچید :
(پسرتون مشکل تنفسی داره این مشکل میتونه موقت باشه یا دائمی که این بستگی به بدن اون داره فعلا بازیهای پرتحرک ,دوییدن ,هیجان و استرس و ترس ممنوعه...شبا باید با ماسک بخوابه تا اگه تو خواب دچار نفس تنگی شد سریع رفع بشه و همچنین یک نفر باید یه مدت مراقبش باشه تا حین خواب ماسکو برنداره بعد یه مدت عادت میکنه و یه سری دارو و اسپری آسم هم هست که باید همه جا همراهش باشه مخصوصا اسپریش)

دستشو روی سر پسر گذاشت و نوازشش کرد و کنارش روی تخت خوابید چشماش داشت گرم میشد که همسرشو کنارش حس کرد برگشت و اونو بغل کرد و به خواب رفتند
صبح وقتی زین بیدار شد استیو رفته بود سرکار و لویی به جای اون خوابیده بود کنارش و با لبخند نگاهش میکرد
ز_  صبح بخیر
زین با صدایی گرفته از زیر ماسک گفت و لویی جوابشو داد اونا باهم آماده شدن و رفتن پایین تا با جوآنا صبحانه بخورند و لویی تصمیم گرفت به زین ثابت کنه که پدرش آدم مهربونیه پس اونو به سالن برد و روی کاناپه نشوند چندتا سی دی از کشو میز تلویزیون درآورد و یکیشو گذاشت تو دستگاه و فیلم پلی شد فیلم مال بچگی لو بود و تو پارک روی تاب نشسته بود و استیو داشت تابش میداد اونا میخندیدن و باهم شعر میخوندن و هرچی جلوتر میرفت زین میفهمید اون هیچ شباهتی به پدر خودش نداره البته اگه بشه اسمشو گذاشت پدر فیلم جلو میرفت و زین بیشتر بغض میکرد
لحظه ای که این بغض شکست وقتی بود که استیو لو رو تو بغلش گرفته بود و داشت آرومش میکرد تا گریه نکنه چون خرده بود زمین و سرش شکسته بود و زین به یاد آورد زمانی رو که این اتفاق برای خودش افتاد... به یاد آورد که مامانش خونه نبود و اون از پله افتاده بود... به یاد آورد که گریه از روی دردش با سیلی پدرش قطع شد ...به یاد آورد که با صورت خونی از حال رفته بود تا موقعی که مامانش اومده بود خونه و به درمانگاه رسونده بودش...به یاد آورد...

لو_ زین آروم رفیق
زین با صدای لویی از فکر اومد بیرون و متوجه صدای هق هق خودش شد خودشو تو بغل لو انداخت و هق هقش شدیدتر شد بین گریه هاش گفت:  بابای...تو اصلا...شبی...شبیه بابا...بابای من نیس...من...من...

لو _هیششششش...بسه بهش فکرنکن الان دیگه بابای من بابای توام هست ما باهم میریم پارک و بستنی میخوریم من و تو و بابا استیو و مامان جوآنا باشه ؟همه باهم هستیم تا وقتی ما هستیم تو هیچ آسیبی نمیبینی باشه ؟
بابایی مراقبته بهت قول میدم....

من هیچوقت سر این داستانم نمیتونم نظر بدم اصلا حالم بهم میریزه خیلی دوستش دارم امیدوارم شمام دوست داشته باشید
کامنت و ووت فراموش نشهههه
عاشقتونمممممم یه عالمهههه

Please don't hurt me (zouis)Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα