مدتی از آشنایی پسرا با هم میگذره اونا باهم خیلی صمیمی شدن
اونا به هم دیگه اهمیت میدن
تو درسا کمک هم میکنن
وقتی صبح یکیشون دیر میرسه مدرسه نگرانش میشن یا کلی دلیل برای معلم میارن که اونو به خاطر دیر اومدن جریمه نکنه و خیلی چیزای دیگه شاید به نظرتون این چیزا خیلی کوچیک و معمولی بیاد ولی برای زین اینا یعنی بهشت...
چندتا دوست که بهت اهمیت میدن
پدر مادری که مراقبتن
برادری که دوست داره
زندگی خوب
همه و همش برای زین مفهوم خوشبختی و بهشت رو داره چیزایی که زین شک داشت حتی توانایی به دست اوردن یکیشو داشته باشه
.
.
.
زین از اتاق خارج شد و پیش بقیه خانواده رفت لویی داشت کارتون میدید و استیو و جوآنا داشتن باهم صحبت میکردن زین با استیو کار داشت ولی وقتی دید مادروپدرش دارن صحبت میکنن عقب وایساد و منتظر موند و این یکی دیگه از چیزایی بود که مادر اصلیش بهش یاد داده بود جوآنا از دیدن این رفتار زین لبخندی زد از نظر اون زین یه موقعی کارایی میکنه که جوآنا شک میکنه اون فقط هفت سالشه...
جو_ زین عزیزم کاری داری؟جوآنا وقتی دید پسرش گوشه سالن ایستاده و با انگشتاش بازی میکنه پرسید زین به طرفشون رفت استیو دستاشو سمتش دراز کرد و اونو روی پای خودش نشوند و با نگاهش از زین خواست تا حرفشو بزنه
ز_ خب...من یه خواسته داشتم ازتون....پسر سرش پایین بود و احساس شرمندگی میکرد که بعداز اینهمه لطف این خانواده اون بازم خواهشی داره ازشون ولی خب این چیز مهمی بود براش نمیتونست ازش بگذره سرشو آورد بالا و نگاه اطمینان بخش پدرش رو دید که ازش میخواد بقیه حرفشو بزنه پس ادامه داد
ز_ خب راستش... من...من دلم برای ماد...مادرم تنگ شده ولی نمیدونم... کجا پیداش کنم راهی هست که بشه فهمید؟
زین دل نگرون پرسید و استیو قول داد که از دوستاش میپرسه ...
.
.
.
ببخشید کم بود بابام یکم کسالت داره بیمارستانه درگیر اونم درست میشه بعدا...به نظرتون استیو میتونه مامان زینو پیدا کنه البته قبرشو؟
نظرتون رو راجب شخصیت ها بگید
کیو بیشتر دوست دارید ؟
کامنت و ووت فراموش نشه مرسی عشقا💙
YOU ARE READING
Please don't hurt me (zouis)
Fanfictionاستیو_ تو خودت خوب میدونی من عاشق بچه هام ولی جوآنا این بچه از خونه فرار کرده باید تحویل پلیس بدیمش نگه داریش جرمه جوآنا_ اگه تحویل پلیس بدیمش اونا میدنش به باباش اونم پدری که به بچش تجاوز کرده