3.داداشی

1.6K 246 54
                                    

لو_مامانی میتونی بذاریش روی تخت من
جوآنا سری تکون داد و بدن بی جون زین کوچولو رو آروم روی تخت لویی گذاشت نگاهی به پسر خودش کرد پسری که به خاطر بچه ای که تازه دو ساعته میشناستش تا خونه گریه کرده البته به نظرش عجیب نیست چون خودشم تا اینجا گریه کرده اشکاشو پاک کرد و رفت سمت لویی که روی صندلی نشسته بود روی زانوهاش نشست دستای لویی رو تو دستاش گرفت و پرسید
جوآنا_حالت خوبه عزیزم ؟
لویی نگاهی به زین کرد و سرشو به معنی آره تکون داد
جوآنا_ نگرانش نباش من تو راه به دکتر زنگ زدم اون زودی میاد و دوستتو خوب میکنه باشه ؟
لو_ با...باشه
لویی با صدای لرزونی گفت و اشکی که داشت از چشمای آبیش میریخت رو پاک کرد
جوآنا بوسه ای به سر پسرش زد و بغلش کرد و در همون حال بهش گفت
ج_عزیزم میتونی بری از کمدت یه تیشرت و شلوار راحت بیاری تا لباسای زینو عوض کنم ؟

لویی سری تکون داد از بغل مامانش بیرون اومد و به سمت کمدش دویید از بین لباساش یه تیشرت و شلوار سبز در آورد و برگشت پیش جوآنا که حالا روی تخت کنار زین نشسته بود و نگران نگاهش میکرد
لو_مامانی میشه من لباسشو عوض کنم ؟
جوانا_ عزیزم میخوام زخماش تمیز کنم
لو_ خب بهم یاد بده من تمیز میکنم شاید اون دلش نخواد شما بدنشو ببینی همونجوری که من نمیخوام

جوآنا لبخند شیرینی زد دولا شد و محکم لویی رو بغل کرد رفت تو حمام و وسایل لازم رو آورد کنار زین و لویی روی تخت نشست و یکی از زخمای روی صورت زینو تمیز کرد تا لویی یاد بگیره بعدش وسایلو به لویی داد و قبل از اینکه اتاق خارج بشه به پسرش گفت به مچ دست زین دست نزنه چون ممکنه شکسته باشه و از اتاق خارج شد
لویی آروم شلوار زینو در آورد و خونی که روی لباس زیر و رون های لاغر زین بود رو دید باعث شد بیشتر گریه کنه چون دلش برای اون میسوخت بعداز چند دقیقه سعی کرد آروم باشه با یه دستمال مرطوب خون خشک شده روی پای پسرک رو پاک کرد و آروم شلوار تمیز رو جایگزین شلوار کثیف کرد با احتیاط تی شرت زینو در آورد تا دستش خیلی تکون نخوره تی شرت و انداخت اونور ولی با چیزی که دید شوکه شد پهلوها شکم قفسه سینه و حتی بازوها و کمر زین پر از کبودی بود دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و اجازه داد اونا بریزن این خیلی دردآور بود کدوم پدر یه همچین کاری با بچش میکنه اشکاش دیدشو تار کرده بود آروم شروع کرد به تمیز کردن خون های روی بالاتنه زین تا اینکه صدای ناله پسر رو شنید و با چشمای گرد نگاهش کرد پلکای زین لرزید و آروم لای چشماشو باز کرد اصلا به اطرافش توجه نکرد چون درد بدنش تمرکزی براش نمیذاشت دوباره چشماشو بست و از لای چشمای بستش اشکاش ریخت اول حس کرد تنهائه ولی با صدای زمزمه ای کنار گوشش حسش تکذیب شد
لو _من هروقت میخورم زمین مامانم جای زخممو بوس میکنه خوب میشم پس توام خوب شو

لویی کنار گوش زین زمزمه کرد زین حس کرد که اون صدا آشنائه خواست یکم فکر کنه تا یادش بیاد اما نتونست چشماشو یکم باز کرد و یه کله با موهای قهوه ای رو دید که بوسه های ریز روی زخم ها و کبودی هاش میذاره لویی دونه دونه زخم های روی بالاتنه ی پسر دیگه رو بوسید و در آخر به گونه ی پسر که رد انگشت روش مونده بود رو بوسید
(منحرف نشیدا اینا فقط بچن )
زین حس کرد واقعا از دردش کم شده نه اینکه دیگه درد نداشته باشه ولی خیلی کمتر شده بود وقتی لویی سرشو بالا آورد زین به سرعتش شناختش میخواست سوالای بیشتری بپرسه ولی خیلی خسته بود پس فقط با صدای ضعیفی گفت :
ز_خیلی خستم لو
لویی لبخند مهربونی زد دست سالم زینو گرفت و کنارش روی تخت نشست و شروع کرد به نوازش سرش و آروم زمزمه کرد :بخواب من مراقبتم استراحت کن
زین خیالش راحت شد و چشماشو بست لویی چشمش به تیشرت افتاد و فکر کرد که باید اونو تن زین کنه ولی دلش نمیخواست اون از خواب بیدار بشه پس بیخیالش شد و پتو رو بیشتر روی زین کشید و ادامه داد به نوازش سر زین و با خودش فکر کرد :میشه این پسر بشه داداشی من ؟

داداشی :' -( منم میخوامممممم
اینم قسمت سوم امیدوارم دوست داشته باشید
ووت و کامنت فراموش نشهههههه عاشقتونممممم

Please don't hurt me (zouis)Kde žijí příběhy. Začni objevovat