1.همش تقصیر توئه

3.1K 273 64
                                    

پسربچه پشت پنجره منتظر مامانش بود مامان مریضش که قول داده بود امروز به خونه برگرده پسر از بس منتظر مونده بود خسته شده بود با دستای کوچولوش چشماشو مالید و روی تختش دراز کشید تختی که مامانش با چهار ماه حقوقش براش خریده بود در صورتی که تخت خیلی گرون نبود این حقوق مادرش بود که کم بود اون یه اتاق پر از اسباب بازی نداشت تا بتونه تو روز خودشو باهاش سرگرم کنه کل چیزی که تو اون اتاق وجود داشت یه تخت، کمد کوچولو لباساش ، یه دفتر نقاشی و یه جعبه مداد رنگی شش رنگه بود پدرش پولدار بود ولی اون هیچ وقت چیزی برای این خونه نخرید اون فقط وقتایی که عصبانی بود اینجا بود نه برای اینکه خودشو تو سکوت خونه آروم کنه برای اینکه عصبانیتشو سر زنی که توی یه شب تا صبح لعنتی باهاش بوده و پسری که ناخواسته تو همون شب لعنتی تو حال و هوای مستی پدرش به وجود اومده خالی کنه اون الانم توی همین خونس چون خسته و عصبیه و اومده اینجا تا کارای شرکتشو بکنه و برای قرار با دوست دختر عزیزش آماده بشه صادقانه بهتون بگم اون برای خودشم به سختی پول خرج میکنه چه برسه به بقیه.

با صدای باز و بسته شدن در پسرک چشماشو باز کرد و به هوای اینکه مادرش برگشته بدو بدو به سالن رفت اما با دیدن زن همسایه که خاله جولیا صداش میزد قدماشو کوچیکتر برداشت تا به اون زن مسن برسه جولیا وقتی پسر دوستش رو دید حس کرد اشک دوباره توی چشماش جمع شد بسمت پسر رفت و اون رو در آغوش گرفت پسر با چشمای گرد و پر از ترس با صدای بچگونه گفت :خاله جولی اتفاقی افتاده ؟بازم با عمو رابرت دعواتون شده ؟

ج_ عزیزم... مادرت...

پسر با شنیدن اسم مادرش به سرعت از بغل جولی بیرون اومد با چشمای نگرانش خواست تا ادامه بده
ج_ مادرت نتونست...تحمل کنه دکترگفت... اون...اون باید زودتر از اینا عمل میشد...متاسفم

پسر خوب میدونست این حرفا یعنی چی مادرش بهش گفته بود که یه روز امکان داره یکی اینارو بهش بگه و بهش گفته بود یعنی چی حرفای مادرش توی سرش میچرخید اون دیگه مادرشو نداره
پسر اولش آروم شروع به گریه کرد اما هرچقدر بیشتر میگذشت صدای گریش بلندتر میشد جولیا خواست اونو بغل کنه اما اون پسش زد و ناخواسته از خونه بیرونش کرد درو روش بست واقعا ناخواسته بود چون اون خیلی جولیا رو دوست داره و قصد نداشت نارحتش کنه اما اون الان وقت نداره به این چیزا فکر کنه جولی کلیدایی که ماری بهش داده بود تا بتونه به پسرش سر بزنه رو توی خونه جا گذاشت بود پس نمیتونست وارد خونه بشه پس به سمت خونه خودش رفت

پسر بلند بلند گریه کرد تا اینکه صدای کلفت و خشن پدرشو همراه با داد شنید : بسه دیگه چه مرگته انقدر زر میزنی خفه خون بگیر
مرد گفت و همونطور وارد سالن شد
پسر با صدای لرزون از بغضش گفت:مامانی...
بقیه حرفش با هق هقش قطع شد اما پدر بقیه حرف پسر رو میدونست از بیمارستان بهش خبر داده بودن ولی خیلی براش مهم نبود پس با خشم به بچه روبروش گفت:مرده که مرده به جهنم نمیفهمی نباید آرامش منو با این چیزای بی ارزش بهم بزنی ؟
پسرک شکه شد...بی ارزش ؟؟؟مرگ مادرش بی ارزش بود ؟؟؟
و پسر برای اولین بار نتونست عصبانیتشو کنترل کنه با دادهای بچگونه گفت: بی ارزش؟؟ همش تقصیر توئه اگه تو عوضی پول عملشو میدادی نمیمرد... مامانم...منو تنها نمیذاشت

با داد گفت اما آخرش صداش لرزید و اشک دیدشو تار کرد و خشمناکتر شدن پدرش رو ندید مرد از عصبانیت سرخ شد و پیش خودش فکر چی بهتر از تنبیه این بچه بی ادب میتونه عصبانیتشو کم کنه هیچی.
پس با پوزخند به طرف بچه رفت بازوش رو چنگ زد و توی یه حرکت از روی زمین بلندش کرد پسر از درد بازوش جیغ زد و تقلا کرد تا خودشو آزاد کنه وقتی دید پدر داره از چندتا پله کوچیک پایین میره فهمید دوباره میخواد تو انباری حبسش کنه اون از انباری میترسید اونجا تاریک و سرد بود پس اون بیشتر تقلا کرد اما فایده نداشت مرد در انباری رو باز کرد پسر رو پرت کرد داخل انباری اما فکر کرد هر دفعه اینکارو برای اذیت کردن این بچه میکنه اما الان اون بچه یه کار اشتباه کرده و باید تنبیه بشه یکم فکر کرد و یه فکر شیطانی به سرش زد دستای پسر رو با طناب به چندتا تیکه چوب بست پسرک که از همیشه بیشتر ترسیده بود تقلا میکرد و هی میون هق هق هاش معذرت خواهی میکرد : بابایی ببخشید...دیگه...دیگه چیزی نمی...نمیگم...بابایی...

_صد دفعه گفتم به من نگو بابا نگفتم ؟؟
مرد فریاد کشید با عصبانیت شلوارک پسر رو چنگ زد پسر ترسیده چون نمیدونست پدرش میخواد چیکار کنه فقط دید که پدرش لباس اون و خودش رو در آورد و دستشو به بدن پسر کوچولو زد
_بابایی میخوای چیکا......جیغغغغغ

حرف پسر با دردی که توی بدنش پیچید تبدیل به جیغ شد پسر نمیدونست این درد مال چیه آخه اون فقط شش سالش بود اون فقط جیغ میکشید و پدرشو میدید که جلوش نشسته محکم پاهاشو گرفته و خودشو به شدت تکون میده مرد بزرگ یکم بیرون رفت و با شدت بیشتری خودشو داخل اون بچه فرو کرد و پسر جیغ بلندی کشید

ولی هیچکس صدای جیغهای زین کوچولوی شش ساله رو نشنید

الهی بگردم :' -( :' -( :' -( :' -(
باور کنید انقدر از این مردا یا بهتره بگم آدما هستن من اگه پارسال به خودم اینارو میگفتن جواب میدادم آدم انقدر پست و عوضی وجود نداره اما خیلی از این عوضیا تو دنیا هست الهی که نسیب هیچکدوممون نشه

Please don't hurt me (zouis)Where stories live. Discover now