12.حقشون بود

1.4K 200 94
                                    

لو-مامانی ما آماده ایم
لویی و زین کفشاشونو پوشیدن و دم در منتظر جوآنا هستن اون از آشپزخونه خارج شد در حالی که سبد پیک نیک دستش بود اونا به سمت پارکینگ رفتن وسایل رو تو صندوق گذاشتن و راه افتادن...
امروز یک هفته از موقعی که زین به مزار مادرش رفت میگذره امروز تعطیله ولی استیو چون کارش زیاد بود تا بعدازظهر سرکار میمونه پس جوآنا و پسرا تصمیم گرفتن برن پیک نیک و به در خواست پسرا دوستاشون با ماماناشون هم به اونا میپیوندن البته اونا باید دنبال لیام و مامانش برن چون اونا ماشین ندارن و خونشون هم به خونه تاملینسون ها یکم نزدیکه پس جوآنا با مهربونی دعوتشون کرد تا با اونا برن
جو-پسرا میشه یکیتون بره در بزنه ؟
وقتی به خونه لیام رسیدن جوآنا از پسراش پرسید لویی سر تکون داد و از ماشین پیاده شد از دوتا پله جلوی در بالا رفت و زنگ زد بعد از چند دقیقه یه نفر درو بازکرد ولی درست دیده نمیشد چون پشت در قایم شده بود و فقط یه چشم و یه ذره مو ازش معلوم بود اونم خیلی کم چون تو تاریکی وایساده بود لویی که شوکه شده بود سعی کرد عادی باشه پشت گرنشو خاروند و گفت: اوه سلام
ولی از فرد مقابلش جوابی نگرفت خواست چیزی بگه که صدای داد الیزا مامان لیام از داخل خونه اومد : لویی پسرم الان میایم
لویی باشه بلندی به خانم پین گفت و برگشت تو ماشین و منتظر شدن خانم پین با دوتا کیسه از خونه خارج و پشتش لیام بود که دست یه پسر دیگه رو گرفته بود و با خودش میاوردش صورت پسر مشخص نبود چون سرشو انداخته بود پایین اونا سلام کردن الیزا صندلی جلو کنار جوآنا نشست لیام سوار شد و عقب پر شد پس لویی گفت
لو-زین یکم برو اونور تر تا...
لی-نه لازم نیست رفیق هری عادت داره رو پای من بشینه                 (اینم از هری😍)

لیام هری رو روی پاش نشوند و پسر کوچیکتر خودشو تو بغل برادرش جمع کرد لیام خندید و گفت :خیلی معذرت میخوام اون یکم خجالتیه
زین و لویی هم لبخند زدن زین خودشو جلوتر کشید و دستشو به سمت هری دراز کرد و با لبخند مهربونی گفت :من زینم مثل توهم برادر کوچیکترم

هری سرشو از شونه لیام بیرون آورد و تازه صورتش دیده شد چشمای سبز خاصی داشت و موهای صاف قهوه ای که یکمش ریخته بود روی صورتش و لپای قرمز که احتمالا از خجالت بود دستشو آورد جلو و با زین دست داد و مودبانه گفت: منم هری ام خوشبختم
لویی هم دستشو جلو آورد و با هری دست دادن و هری یکم آرومتر شد  بازم خودشو تو بغل لیام جمع کرد ولی صورتشو نپوشوند مسیر یکم طولانی بود چون قرار بود برن  به ویلا خانواده هوران خارج شهر زین سرشو رو شونه لویی گذاشت و برادر بزرگتر دستشو دور شونه اون حلقه کرد و گذاشت اون بهش تکیه بده پس زین سرشو رو سینه لویی گذاشت و چشماشو بست لویی و لیام باهم حرف میزدن و هری از پنجره بیرونو نگاه میکرد و شعری رو زمزمه میکرد...
تقریبا راه نصف شده بود و تو ترافیک بودن جوآنا از آینه نگاهی به عقب انداخت از وضعیت خوابیدن زین لبخند به لبش اومد ولی متوجه شد که نفسهای زین داره سنگین میشه پس خیلی آروم گفت :
جو-لویی عزیزم میتونی یکم زینو جابه جا کنی نفس کشیدن داره براش سخت میشه
لویی به زین نگاه کرد و فهمید مامانش چی میگه یکم زینو جابه جا کرد و لای پنجره رو باز کرد تا هوای ماشین عوض بشه و بعداز چند دقیقه زل زدن به پسر کوچکتر فهمید اون آروم شده و راحت تر خوابیده پس دوباره به سمت لیام برگشت و به حرفاشون ادامه دادن
.
.
.
پسرا تو حیاط بزرگ ویلا میدودن و بازی میکردن و مادرا در حالی که پشت میزهای توی حیاط نشسته بودن و قهوه میخوردن بهشون نگاه میکردن و حرف میزدن ساندرا ،مادر لوگان، که شباهت خیلی زیادی با پسرش داشت از پسر بزرگترش حرف زد که برای تحصیل به فرانسه رفته و مائورا مادر نایل که درست مثل پسرش انگار لبخند رو روی صورتش حک کردن چندتا ماجرای بانمک از دوره بارداریش و زایمانش تعریف کرد اون چهار تا انقدر خندیده بودن که سرخ شده بودن و دلشونو گرفته بودن و جوآنا یه لحظه فکر کرد قبل از اومدن زین از این اتفاقا پیش نیومد البته نه اینکه لویی پسر تنهایی باشه ها نه ولی اون خیلی اهل این نبود که دوستاشو خانواده هاشونو به پدر مادرش نشون بده و این یکی دیگه از تاثیرات زین بود
بعداز یک ساعت بازی و حرف زدن و خندیدن جوآنا متوجه شد زین روی چمنای محوطه نشسته و لویی هم روبروش نشسته و حرف میزنه جوآنا نمیتونست صورت زینو ببینه چون اون پشتش بهش بود یه لحظه دلشوره گرفت پس سریع بلند شد و به طرف پسراش رفت سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه کنار اونا روی زانو نشست و همزمان گفت: چی شده؟
ز- چیزی نیست فقط من یکم خسته شدم و خواستم استراحت کنم بعد دوباره برم دنبال بازی همین.
زین با لبخند جواب مادرش رو داد و لویی هم با لبخند تائید کرد پسرا دوتا بوسه روی گونه های جوآنا گذاشتن و پیش دوستاشون برگشتن و جوآنا خداروشکر کرد از اینکه میدید زین و لویی هرچقدر هم تو بازی غرق باشن حواسشون به حال زین هست
.
.
.
تقریبا دو هفته از اون پیک نیک میگذره دیروز هوا بارونی بود و زین ورزش داشت و معلم احمق و خودخواهش تو اون بارون یه سری بچه هفت سال رو مجبور به ورزش کرد خیلی ها سرما خوردن ولی این برای زین سخت تر از همه بود چون اون بدن ضعیفی داره و وضعیت ریه هاش هم کمکی به این نمیکنه

Please don't hurt me (zouis)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang