20.من...

1K 170 75
                                    

ز-فکرکنم همه بدونیم که چرا اینجا دور هم جمع شدیم...امممم....

همه ی سرا به سمت زین چرخید دوستاش لبخند میزدن و برادرش با لبخند و چشمکش بهش آرامش داد البته که یکم از این آرامش از بین رفت وقتی نگاه جدی مادر پدرا رو دید البته به جز مادر و پدر خودش که با لبخند نگاهش میکردن بهرحال اون سعی کرد همه چیزو بریزه بیرون و خودشو خالی کنه انگار که هیچکس اونجا نیست و خب همینکارم کرد
ز-کلارک جونز یه بچه پولدار عوضی بود یکی که تو مستی به یه دختر جوون که دانشجوی پرستاری بود تو خیابون تجاوز کرد بعدشم همونجا ولش کرد رفت اون دختر ، دختر یکی از بزرگترین تاجرای کشور بود ولی به محض اینکه فهمیدن دخترشون حاملس با اینکه میدونستن بهش تجاوز شده عنگ ناپاکی بهش زدن و از خونه بیرونش کردن با اینکه جا برای خوابیدن نداشت اما تمام سعیشو میکرد تا بچه رو نگه داره تقریبا دو سه ماه گذشته بود که کلارک به طور اتفاقی ماری رو تو خیابون دید و با چیزای مبهمی که از اون روز یادش بود فهمید که اون بچه مال خودشه اون خیلی پولدار بود  ولی یه خونه کوچیک برا ماری گرفت تو یه محله خیلی داغون و پراز اراذل  ولی به هرحال یه سقفی بالا سر ماری بود اون با اینکه سن کمی داشت اما از جوونیش گذشت و تمام اینا رو قبول کرد فقط و فقط برای اینکه بچشو نجات بده... بعداز اینکه بچه به دنیا اومد  رفت دنبال کار، کارگری خونه مردمو کرد...دیگه نتونست درسشو ادامه بده چون نمیتونست خرجشو بده هرچی درآمد داشت خرج بچش کرد چون اون عوضی یه حیوون به تمام معنا بود...یه بار...یه بار بچه از پله افتاد سرش شکست... مادرش نبود...گریه میکرد ولی با سیلی که از به اصطلاح باباش خورد هق هق هاشو خورد انقدر درد کشید تا آخرش از حال رفت تا چند ساعت بعد که مامانش اومد خونه و بردش بیمارستان...هروقت کلارک عصبی بود منبع آرامشش فقط اون بچه بود...ان.. انقدر میزدش تا عصبانیتش بخوابه...تا آروم بگیره...یه بچه چهارساله... با دوتا دنده شکسته چه جوری دووم میاره ؟اون بچه فقط شش سالش بود که مادر ۲۸ سالش رو از دست داد به خاطر اینکه مادرش کلیش از کار افتاده بود ولی پدرش پولی نداد بابت درمانش...شبی که مادرشو... از دست داد...شبی بود که درد تجاوز رو تجربه کرد...دردی که مادرش تو ۲۱ سالگی تجربه کرده بود...  وقتی از اون جهنم فرار کرد فقط یه بچه شش ساله بود... با دوتا یه دلاری... عکس مادرش و یه دفتر نقاشی که تنها وسیله سرگرمیش بود...اون...

زین با هق هق حرفاشو زد ولی به آخرش که رسید دیگه نتونست خودشو نگه داره اون خیلی چیزا گفته بود خیلی چیزا که حتی لوییم ازش خبر نداشت همه هنگ بودن لویی دستشو دور گردن برادرش انداخت و بغلش کرد زین با همون صدای خفه جمله آخرشو گفت:اون...اون بچه ناخواسته...من...من بودم...

گریش اوج گرفت و به لباس پسر بزرگتر چنگ زد سرش ، قفسه سینش ، قلبش همه بدنش درد میکرد فکرش رفت به گذشته، به درداش ، به جیغای خودش، جیغای مامانش ، گریه هاش،دادای پدرش و.... بغضش میخواست خفش کنه که موفق شد دستاش از بلیز لویی شل شد ، سرش رو شونه لویی افتاد و پاهاش خم شدن اما نخورد زمین چون حامیش گرفتش و آخرین چیزی که دید چشمای قرمز برادرش بود....

.
.
.
سلام
میدونم خیلی وقته نداشتم بخاطر چند دلیل
۱.کامنتای قسمت قبل خیلییییییی کم بود
۲.داشتم سعی میکردم داستانای دیگه رو تموم کنم
۳. حالم خوب نیست حتی حوصله خودمم ندارم...

به هرحال...کامنتای این قسمت لطفا زیاد باشه
طفلی زین :-(
مرسی

Please don't hurt me (zouis)Where stories live. Discover now