Chapter 120

304 29 14
                                    

"این...این یعنی چی؟"

"اون..اون تموم کرد"

دوییدم و با سرعت رفتم توی اتاق عمل،داشتن به سوزان شوک وارد میکردن،اما دستگاه همچنان یه خط صاف رو نشون میداد.

"سوزان"

داد زدم و محکم میزدم به شیشه.دکترا داشتن بهش تنفس مصنوعی میدادن،اما فایده نداشت،اونا دست از کار کشیدن و ملافه رو روی صورت زیباش کشیدن.

"نه،نه،نه،نه،نه"

داد زدم و گریه میکردم،این نمیتونه تموم شه.این نمیتونه اینجوری تموم شه،من اونو دوست داشتم.منو از اونجا آوردن بیرون.افتادم روی زانوهام.اون تمام وجود من بود،اون کسی بود که من بخاطرش شب و روز توی اون خرابشده کار میکردم،تنها دلیلی که من اونجا کار میکردم وجود این زن بود.من دوستش داشتم،ولی اون منو تنها گذاشت...
*داستان از نگاه هری*

وقتی سوف خوابید از توی اتاقی که توش بستری بود اومدیم بیرون.

"پدرت کجاست دنیل؟"

"پشت در اتاق عمل"

"چی؟"

"مادرم داره عمل میشه"

اینو گفت و دستشو کشید رو صورتش.

"بهتره تا سوف خوابه بریم اونجا."

من از وقتی که سوفیا اینجاست فقط دو بار رفتم پیش مادرش.

"باشه"

رفتیم سمت اتاق عمل.وقتی دیدم پدر سوف روی زمین زانو زده و داره گریه میکنه نفسم برید.

"بابا"

دنیل دویید سمت پدرش.

"چی شده بابا؟"

"مادرت...مادرت،اون منو تنها گذاشت"

"اوه نه"

منو دنیل با هم گفتیم،اگه...اگه سوفیا بفهمه...

دنیل شروع به گریه کرد وقتی مادرش رو آوردن از اتاق عمل بیرون در حالیکه ملافه روی صورتش کشیده شده بود

"مادر"

دنیل داد زد و برانکاردی رو که روش بدن مادرش بود رو نگه داشت،ملافه رو کنار زد و گونه مادرش رو بوسید و داشت گریه میکرد.من رفتم جلو و به مادرش نگاه کردم،هنوز صورتش سرخ بود،شباهتش به دخترش رو نمیشه نادیده گرفت.باورم نمیشه اون مرد.

به پدر سوف کمک کردم تا ببرمش.

"چجوری به سوفیا بگم؟اون اگه بفهمه نابود میشه"

پدرش داشت گریه میکرد و میگفت.من نمیدونم باید چجوری اینو به سوفیا بگم.

اونا برانکارد رو بردن و دنیل افتاد رو زمین. من به هر دوتاشون کمک کردم تا بلند شن.

the broken heart(harry styles)Where stories live. Discover now