chapter 47

402 35 5
                                    

این نباید اتفاق بیوفته.

"نه"

"چرا؟"

"نه"

وقتی لبش به لبم برخورد کرد من دستمو گذاشتم رو سینش و به زور هلش دادم.کیفمو برداشتم و از خونش رفتم بیرون.

"سوفیا،من... من متاسفم "

صدای رابرت بود که از پشت سرم میومد.من تند تر راه رفتم.دستمو گرفت.

"حداقل بذار برسونمت "

"نه،میخوام خودم برم"

"الان خیابون پر از آدمای مست و عوضیه "

"که تو هم جزو اونایی"

"بذار برسونمت"

"نه،زنگ میزنم به لوک "

زنگ زدم به لوک و گفت میاد دنبالم.

"سوفیا من واقعا متاسفم، نمیدونم اونموقع داشتم به چی فکر میکردم، ببخشید"

من به حرفاش اهمیت ندادم تا لوک اومد دنبالم.

"سلام"

"سلام"

سکوت افتضاحی بود.

"چرا وقتی من بهت گفتم تنها نیا به این پارتی، ولی تو رفتی؟"

عصبی بود و صداش یکم بالا بود.

"چون..."

"چون تو یه احمقی، چون تو یه لجبازی که میخوای همه چیو کنترل کنی"

لوک داد زد.من چیزی نگفتم، چون میدونم لوک راست میگه.

"کی رسوندت به مهمونی؟"

"ر...رابرت اومد دنبالم"

"خب پس چرا نگفتی همون عوضی تورو برسونه خونه؟"

"چون اون میخواست منو ببوسه وقتی داشتیم میرقصیدیم."

بلند گفتم

"تو اینو راست نمیگی"

"چرا اتفاقا کاملا جدی هستم،اون یه عوضیه"

"میدونی اگه به هری بگم تو و اون رابرت عوضی و لعنتی رو چیکار میکنه؟"

"من دیگه با هری هیچ رابطه ای ندارم،تو هم حق نداری بهش بگی"

"اتفاقا بهش میگم،چون حقشه که بدونه،اون تورو دوست داره، چرا نمیتونی بفهمی؟"

"نه،نمیخوام بفهمم،چون که نباید بفهمم،میدونی چرا؟چون من با گوشای خودم شنیدم که گفت منو دوست نداره،گفت که منو نمیخواد،گفت که هروقت دلش میخواد منو ول میکنه و بالاخره هم ولم کرد،لوک تو دیگه نمیخواد از هری لعنتی طرفداری کنی،چون دوستت فقط یه عوضیه که میخواست به لای پاهام برسه."

همه ی اینارو بلند و با اشک گفتم.

"منظورت چیه خودت شنیدی؟"

the broken heart(harry styles)Where stories live. Discover now