chapter 44

400 32 0
                                    

"اوه،سلام هری"

"سلام، چیکار داری که این موقع اومدی؟"

"بد موقعی اومدم؟"

"آره خیلی"(هری جان انقدر هم دیگه رک نباش)

"مگه داری چیکار میکنی؟ نکنه بازم دختر آوردی تو خونت؟"

"به تو ربطی نداره"

"هری ما با هم دوستیم، پس چه اشکالی داره بدونم؟میخوام بیام تو"

"حق نداری پاتو بذاری داخل"

"چرا؟"

"چون یکی اینجاست"

"اینکه چیز جدیدی نیست"

"خب پس بعدا بیا"

"نکنه همون دختره هست؟تو باهاش قرار گذاشتی؟ نکنه دوستش داری؟"

"نه اصلا فکرشم نکن،من هیچ وقت دخترارو دوست ندارم"

"خوبه "

"میدونم، خب حالا برو"

"باشه،خوش بگذره،فقط کی ولش میکنی؟ آخه من یه دختر خیلی بهتر برات سراغ دارم"

"هر موقع که بشه و خودم بخوام"

"اوه پسر تو خیلی باحالی"

"باشه،بای"

"بای"

رفتم توی خونه،سوف توی اتاق بود و لباساشو پوشیده بود.

"چرا لباس پوشیدی؟"

"پس باید چیکار میکردم؟"

با عصبانیت گفت.

"باید همونطور میموندی تا من بیام."

"نیازی نبود."

"چیزی شده؟ "

"نه"

"پس چرا عصبی هستی؟"

بلند شد و از اتاق رفت بیرون.منم دنبالش رفتم.

" میشه بگی چی شده؟ "

"چیزی نشده"

دستشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار.

"سوف من از چشات میتونم بفهمم که یه چیزی شده."

جواب نداد،سرشو انداخته بود پایین.

"سوف بگو چی شده؟"

"من گفتم چیزی نشده"

از پله ها رفت پایین.مگه من چیکار کردم؟رفتم پایین. سوف نشسته بود رو مبل. کنارش نشستم.بلند شد.

"منو ببر خونه "

"امکان نداره "

"پس خودم میرم"

دستشو گرفتم و انداختمش رو مبل.

"بگو چیشده"

دوباره بلند شد و رفت.بعد از ربع ساعت بلند شدم رفتم بالا.

"خب بذار فردا برو که جونا میخواد بره"

"نه،همین الان میخوام برم "

داشت لباساشو برمیداشت

"خب پس منم میام"

"هری اگه قرار بود تو هم بیای پس من چرا دارم میرم؟"

"سوف این غیر ممکنه که بذارم تو با جونا تو خونه تنها باشی"

"تو کی هستی که اینو میگی؟بابامی؟"

بلند شد و کیفی که توش لباساشو گذاشته بود و آوردش اینجا رو خودش خواست برداره.

"فردا وسایلاتو میارم،بذار الان برسونمت"

"باشه،مرسی"

توی راه سوف به جونا زنگ زد تا بگه بیاد خونه ی خودشون،دروغ هم گفت که مثلا من یه مهمونی با دوستام دارم.

"بای "

"منم میام"

"گفتم نه هری،لوک میاد پیشم،تو نگران نباش"

"چرا لوک ؟ "

"چون دوستمه"

"اوه،آره، دوستته که اون روز بوسیدیش"

"هری ما راجب این قرار شد فردا حرف بزنیم"

"ولی..."

"بای"

*داستان از نگاه سوفیا *

صبح بلند شدم، جونا باید میرفت فرودگاه، ازش خداحافظی کردم و رفتم کالج،اه، من چرا باید روزای دوشنبه با هری کلاس داشته باشم؟توی کلاس نشستم،هری هم طبق معمول کنارم نشست،سمت دیگم هم رابرت.

"حالت چطوره سوفیا؟"

رابرت پرسید.

"خوبم"

"برای پارتی حتما میای؟"

"شاید"

"اوه،سوفیا،ناراحت میشم نیای "

"آخه باید ببینم برنامه ی آخر هفتم چی میشه"

"باشه،ولی سعی کن بیای"

"سعی مو میکنم"

"خوبه"

یه چشمک زد.

"چی دارین برای خودتون پچ پچ میکنین؟"

هری توی گوشم گفت،من جوابشو ندادم، استاد اومد سرکلاس.

بعد از کلاسام قرار شد برم پیش هری تا با هم صحبت کنیم، نشستم توی ماشینش.

"امروز چطور بود؟"

هری گفت و ماشین رو روشن کرد.

"کجا داری میری؟ "

"میرم خونه ی خودم، اینجا نمیشه حرف زد"

"باشه "

"خب جوابمو ندادی؟"

"نه اصلا خوب نبود"

دیگه صحبت نکردیم تا اینکه رسیدیم خونه ی هری،رفتم داخل و روی مبل نشستم، هری قهوه آورد و نشست.

"خب؟"

هری گفت...

the broken heart(harry styles)Where stories live. Discover now