chapter 39

434 40 1
                                    

نمیدونستم باید چیکار کنم،همه جا تاریک بود و صداهای وحشتناک میومد،بعد از نیم ساعت اشک توی چشمام جمع شده بود،اون منو چرا گذاشت اینجا با اینکه میدونه من از تاریکی میترسم.اشکام از گونه هام ریخت پایین.قفل ماشینو به زور باز کردم و از ماشین پیاده شدم.

"هرییییی "

جیغ زدم،گلوم درد میکنه و هوا هم سرده.یکم راه رفتم تا اینکه پام گیر کرد به یه چیزی و با صورت خوردم زمین،حس کردم صورتم زخمی شد. داشتم سرفه میکردم و صورتم میسوخت.

"سوف؟"

صدای هری اومد.

"لعنتی با تو هستم سوف"

نمیتونستم  جواب بدم،فقط سرفه میکردم.از صدای خش خش برگا فهمیدم داره بهم نزدیک میشه.

هری صورتمو به خاطر تاریکی نمیتونست ببینه،روی صورتم فلش گوشیشو انداخت.

"نه،نه،نه،نه،نه سوف تو صدامو میشنوی؟"

هر چقدر سعی کردم جواب بدم نشد.

به خاطر نوری که روی صورتم بود میتونستم قیافه ی هری رو ببینم، اون داشت...اون داشت گریه میکرد،صدای خودش هم گرفته بود.سریع ماشینو روشن کرد و راه افتاد. صدای گریشو میشنیدم.ماشین رو نگه داشت و منو بلند کرد، فکر کنم بیمارستان منو آورده باشه.
*داستان از نگاه لوک *

از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشینم،سوفی توی ماشین نبود،ماشین هری هم نبود،زنگ زدم به سوف اما جواب نمیداد، داشتم نگرانش میشدم،سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه سوفی،در زدم اما کسی درو باز نمیکرد، خونه ی هری هم رفتم ولی بازم کسی نبود.یهو گوشیم زنگ خورد،هری بود.

"لعنتی چرا جواب نمیدی؟"

صدای گریه ی هری اومد

"چی شده؟"

"ب...ببین سوف بیمارستانه،بیمارستان مرکز شهر "

"عوضی تو باهاش چیکار کردی؟"

داد زدم

"هیچی نپرس و فقط بیا"

سریع سوار ماشین شدم و سمت بیمارستان حرکت کردم.
*داستان از نگاه هری *

سوف رو بردن بخش اورژانسی و نذاشتن من برم داخل،فقط داشتم گریه میکردم،لعنتی من فکر میکردم اون داره دنبالم میاد،ولی وقتی دیدم نزدیکای ماشین افتاده روی زمین و زخمی شده  اشکام ریخت.

"سوفی کجاست؟"

صدای لوک بود که داد

"بخش اورژانسی "

"فاک یو استایلز، تو اونو کجا بردی که اینطوری شد"

"خفه شو لوک"

یقمو گرفت و منو چسبوند به دیوار

"اونی که باید خفه شه تویی نه من،چرا اونو با خودت بردی؟اصلا کجا بردیش؟"

the broken heart(harry styles)Where stories live. Discover now