chapter 90

281 31 3
                                    

کنار خونه ی سوف نگه داشتم و پیاده شدم.زنگ در رو زدم،بعد از ربع ساعت در باز شد.دنیل با یه وضع بهم ریخته اومد دم در.

"اوه،سلام پسر"

مشخصه که دیشب خیلی مست کرده،هلش دادم داخل و یقشو گرفتم،چسبوندمش به دیوار.

"وات د هل؟"

با تعجب گفت.

"چه مرگته هری؟ "

"تو به چه حقی با سوفیا اینطوری رفتار میکنی؟ "

داد زدم.

"من رفتار بدی باهاش ندارم"

"پس چرا اون همش باتو دعوا میکنه؟"

"چون توی زندگی من دخالت میکنه، به اون ربطی نداره که من چیکار میکنم"

"لعنتی اون دیشب از اینجا فرار کرده"

"چی؟"

"وقتی توی آشغال اینجا مهمونی گرفته بودی دوستای عوضیت داشتن سوفیا رو اذیت میکردن،اونم از اینجا فرار کرد،ساعت دو شب،زیر بارون خیس شده بود،اگه به من زنگ نمیزد که برم پیشش عوضیای توی خیابون تاحالا صد دفعه بهش دست زده بودن"

تا جایی که تونستم تو صورتش داد زدم.

"میتونست در اتاقشو قفل کنه تا چنین اتفاقایی براش نیوفته"

"آخه اون نمیدونست داداش عوضیش قراره مهمونی بگیره"

"بسه هری،تو خودت عوضی تر از همه ای، اینو همه خوب میدونن"

"به تو ربطی نداره،مهم اینه که من سوفیا رو دوست دارم و ترکش نمیکنم،ولی تو چیکار کردی؟ها؟"

"به تو ربطی نداره،تو خواهر منو فقط به خاطر لای پاهاش میخوای،دوست داری به اون برسی"(خب...چی داشتیم میگفتییییم؟)

"من بهش رسیدم،و میبینی که هنوز هم دوستش دارم،توی لعنتی بودی که امیلی رو فقط واسه اینکه خودتو توش خالی کنی میخواستی"(اهممم)

"من دوستش دارم"

"اگه دوستش داری. .. "

"من میخوام که امیلی برگرده و با دوستی من با رابرت و النا مشکلی نداشته باشه"

"تو اسم اونا رو میزاری دوست؟ اونا از دشمنتم بدترن"

"من از اونا خوشم میاد چون خوبن"

"تو یه روزی از جونای عوضی هم خوشت میومد "

"آره، چون خواهرم یه روزی عاشقش بود و من فکر میکردم کسی که خواهرم عاشقشه آدم خوبیه"

"چی؟"

"چیه؟از این حرفم خوشحال نشدی نه؟"

دستم دور یقش شل شد،ماتم برده بود.

"این درست نیست "

"میتونی اینو از خود سوفیا بپرسی "

از اونجا اومدم بیرون،تو شُکم،سوار ماشین شدم،دستام میلرزید،نه،نه،نه، این امکان نداره،سوفیای من فقط عاشق خودمه،اون عاشق جونا نبود، این غیر ممکنه.
*داستان از نگاه سوفیا *

the broken heart(harry styles)Where stories live. Discover now