chapter 50

440 32 2
                                    

*فلش بک*
*سه سال قبل*

"سوفیاااااا،بیا غذا حاضره"

این صدای کارولاین بود،بهترین زنی که تا حالا دیدم،کسی که تو این سالها منو بزرگ کرد،به جای مادرم.

"میل ندارم"

"سوفی بیا بخور قهر نکن دیگه"

دنی اومد توی اتاقم و اینو گفت،من باهاش قهر بودم،چون بهم قول داده بود منو امروز ببره به پارک همیشگی.

"من باهات قهرم دنیل،تو منو نبردی پارک"

"آخه...خب کار دارم"

"خب من توی این خونه میپوسم اگه همین پارک رو هم نرم "

"خب میخوای بعد از غذا بریم؟"

با این حرفش لبخند اومد رو لبام.

"قبول؟"

"قبول "

"پس بریم غذا بخوریم "

موقع غذا طبق معمول بابا خونه نبود،اون همیشه سرکاره،نصفه شب میاد خونه،منم از این موضوع خیلی خوشحال نیستم،اون داره خودشو با کار مشغول میکنه تا اتفاقای گذشته از یادش بره،یا حداقل کمتر بهشون فکر کنه،پدرم تا دو سال بعد از رفتن مامانم افسرده بود،منم تا دوهفته در اتاقمو قفل کرده بودم و فقط گریه میکردم،من به خاطر رفتن مامانم دچار بیماری شدم،از گریه ی زیاد جای نفس نداشتم،ریه هام از ده سالگی دچار مشکل شد،این برای پدرم خیلی سخت بود،به طور کلی زندگی خوبی نداشتم.

بعد از غذا با دنی رفتیم پارک.کنار دریاچه، همون جای همیشگی نشستیم.من هر دفعه میام اینجا یاد خاطراتم میوفتم،یعنی میشه در آینده من بیام اینجا و خوشحال بنظر برسم؟(بلی*_*)

"دنیل؟"

"بله؟"

"تو دوست داری در آینده به غیر از من با کی بیای اینجا بشینی و این منظره رو تماشا کنی؟"

"کسی که عاشقشم،و اون هم عاشقمه"(نامردا به آرزوهاشونم میرسن-_-)

"این خیلی لذت بخشه"

"خیلی"

"تو زندگیت رو تو چه کلمه ای خلاصه میکنی سوفی؟اگه یه نفر راجب زندگیت بپرسه؟ "

"تنهایی،تنها کلمه ای که توی زندگیم وجود داره و من اون رو به طور عمیقی درکش میکنم "

"ناامید نشو سوفی،ماهم یه روز خیلی خوشحال میشیم"

"امیدوارم، با اینکه امیدی برام نمونده، تمام امیدم به خاطر برگشتن مامان و خوب شدن حال بابا صرف شد"

"نه سوفی،زندگی همه بالاخره یه روزی تغییر میکنه"

"امیدوارم "

بعد از یه ساعت برگشتیم خونه.بابام هم بود،سریع بغلش کردم.

"دلم برات تنگ شده بود سوفیا"

the broken heart(harry styles)Where stories live. Discover now