chapter 81

270 30 8
                                    

"اوه،سلام سوفی"

زین و لویی باهم گفتن.

"سلام پسرا"

باهاشون دست دادم و نشستن،منم رفتم براشون قهوه بیارم.

"شما دوتا اینجا زندگی میکنین؟"

لویی پرسید.

"آره"

"نه"

منو هری با هم گفتیم.لویی خندید

"بالاخره آره یا نه؟"

"آره"

"نه"

بازم باهم گفتیم.

"هرییییی،ما باهم زندگی نمیکنیم "

خندیدم.

"خب اگه زندگی نمیکنیم پس تو اینجا با تی شرت من چیکار میکنی؟"

"خب من که همیشه پیشت نیستم،گاهی اوقات"

"شاید یه روزی بشه برای همیشه"

هری گفت، فکر اینکه من بخوام با هری زندگی کنم باعث میشه یه حسی پیدا کنم،من و اون همیشه پیش همیم، باهم غذا درست میکنیم، و شب هم باهم میخوابیم.این خیلی خوبه،ولی خیلی خیلی خیلی زوده.

"هری تو اصلا حالت خوب نیست"

"یعنی بدت میاد از اینکه بامن زندگی کنی؟"

"نه،ولی خب،این غیر عادیه"

"بسه دیگه،این حرفا واسه شب رو تخته"

لویی گفت،زین خندید.

"شماها همتون به یک اندازه منحرفین نه؟"

من گفتم و خندیدم.

"خب،راستش آره"

هری گفت.
*داستان از نگاه هری*

تا یه ساعت داشتیم گپ میزدیم که سوف گفت میره بالا تا لباساشو عوض کنه تا ببرمش خونه،رفت طبقه بالا.

"قضیه ی جونا چی شد؟"

زین پرسید

"دادگاه سه روز دیگه مشخص میکنه،امروز روز خوبی نبود"

"چرا؟ "

آروم حرف میزدیم.من براشون تعریف کردم

"اوه مای گاد،هری تو خودت میدونی رابرت تا چه حد میتونه عوضی باشه،الا رو یادت نیست؟تو اصلا میدونی اون میتونه همه چیو بگه؟"

زین گفت.

"باشه،باشه،باشه،میدونم،میدونم رابرت چه عوضی هست،فقط من الان میخوام بدونم چرا سوفیا باید بره پیش رابرت؟مگه جونا بهش چی گفته؟اون چیزی که گفت دقیق و درست نبود"

"وات د فاک؟مگه جونا رابرت رو میشناسه؟"

"نمیدونم، نمیدونم، ولی حتما میشناخته که اسمشو به سوف گفته"

the broken heart(harry styles)Where stories live. Discover now