chapter 18

529 53 5
                                    

اون دیشب...دیشب گریه کرده..... مگه اون منو دوست داره که از حرفام ناراحت شده؟دستمو کشیدم روی صورتم تا بتونم خودمو آروم کنم،اما آروم نشدم،من چرا اون حرفارو زدم وقتی خودم عاشقش شدم،حالا که مییینم چنین کاری کردم، فکر میکنم من اصلا لیاقت سوف رو ندارم،من مطمئنم اون دیشب گریه کرده و این به خاطر من بوده،من حتی صدای گریه هاشم نشنیدم،فاک،وقتی فکر میکنم سوف وقتی که من خواب بودم داشته گریه میکرده باعث میشه قلبم درد بگیره،فاک،من باید یه کاری بکنم،باید از دل سوف در بیارم،سریع شلوارمو پوشیدم و بدون تی شرت رفتم پایین،سوف توی آشپزخونه نشسته بود و یه فنجون قهوه رو میز بود وسرش پایین بود و به قهوه اش نگاه میکرد.

"صبح بخیر عشقم"

وقتی رفتم توی آشپزخونه گفتم،و به خصوص گفتم عشقم تا شاید با این کلمات بتونم حالش رو خوب کنم.

"صبح بخیر"

سوف با بی حالی گفت،اون چش شده؟

"سوف چیزی شده؟"

"نه"

"چرا من مطمئنم چیزی شده"

"نه چیزی نشده "

"باشه عشقم"

همونطور که داشتم برای خودم قهوه میریختم گفتم.

"چرا به من میگی عشقم؟"

من سوف رو خیلی گیجش کردم.

"چون...خب...نمیدونم "

فاک یو هری، فاک یو،ترورت میکنن یه بار راستشو بگی؟

"خب... پس دیگه نگو"

"چرا؟"

وقتی رفتم رو میز کنارش نشستم پرسیدم.

"چون این حرفای بدون دلیل خیلی الکین"

من چیزی نگفتم و یکم از قهوم خوردم.

"دیشب کسی نیومد خونه؟ "

"نه"

"یعنی تو بعضی شبا تنها میخوابی؟"

"به امید اینکه بابام یا دنی بیان روی مبل خوابم میبره "

"دنیل کجا میره؟"

"بیشتر وقتا پیش بابام توی شرکت و یا باهم میرن مسافرت کاری، بعضی وقتا هم برای بازرسی نیمه شب میرن به شرکت بابام که مجبور میشه بمونه "

"این خیلی بده"

سوف خیلی گناه داره،اون خیلی خوبه،چرا باید تنها باشه.

"آره،اما من دیگه دارم بهش عادت میکنم"

"پس کارولاین چی؟اون چرا نمیاد پیشت؟"

"چون اون هرروز که نمیتونه بیاد پیش من و در ضمن این دو روز که من تنها هستم به دلیل تعطیلی هست و کارولاین هم تعطیله و توی هفته هم یه روز درمیون میاد"

the broken heart(harry styles)Where stories live. Discover now