chapter 85

342 33 5
                                    

Chapter (85).(  .  ) (  .  ) ---> :-*

"متاسفم...خب...ببخشید"

سرم پایین بود،بهش نگاه کردم و یه لبخند تلخ زدم،اون هر شب یه دختر میبرده خونه؟(سوفیا میام میزنمتا،پ ن پ،قبل از اینکه با تو باشه حاج استایلز بوده. خنگه،نمیفهمه-___-)

"سوف من که گفتم متاسفم "

ناراحت به نظر میومد.

"اشکالی نداره"

چرا،اتفاقا خیلیم اشکال داره،من دوست ندارم راجب اون هرزه ها حرف بزنه.

"من که میدونم تو خوشت نمیاد،ببخشید،واقعا نمیدونم چرا اینو گفتم،ولی خب...مهم الانه،مگه نه؟"

من سرمو تکون دادم،اون خوب منو میشناسه.

"خب حالا،با من  زندگی میکنی؟"

"نمیدونم "

"چرا؟"

"هری این سخته که بخوای یهو محل زندگیتو عوض کنی و با دوست پسرت زندگی کنی؟"

"اوه سوف،مگه بهت پیشنهاد ازدواج دادم که انقدر سختش میگیری؟"

"چی؟هری تو اصلا حالت خوب نیست"

"شوخی کردم،خب حالا میاییییی؟"

"بابام"

"اون با من"

من دیگه چیزی نگفتم.

"اصلا تو دوست داری با من زندگی کنی؟"

"معلومه که آره،ولی..."

"ولی نداره همین فردا وسایلاتو جمع کن"

"نه هری،خب...من باید..."

"باشه،تا فردا ببین میتونی تصمیم بگیری با من زندگی کنی یا نه؟اصلا هر وقت دوست داشتی بهم بگو، فقط خواهش میکنم سعی کن بیای"

من سرمو تکون دادم.

"هری تو هنوز مستی،فردا راجب حرفت صحبت کن"

"نه،من خیلی مست نیستم"

"چرا،هستی"

"نیستم"

"هستی"

"نیستم "

هستی"

"نیستم"

"هری قبول کن هستی"

خواست دوباره حرف بزنه که دستمو گذاشتم جلوی لبش.انگشتمو بوسید.

"باید برم خونه "

"نرووووو"

از روی پاش بلند شدم،ساعت نزدیک دو شب بود.

"فردا میای کالج؟"

از هری پرسیدم.

"آره،امروز منو خیلی سوپرایز کردی"

من لبخند زدم.

"فردا میبینمت"

"بای عشقم "

the broken heart(harry styles)Where stories live. Discover now