chapter 21

464 45 1
                                    

صبح که بلند شدم هری کنارم نبود، ساعت رو نگاه کردم،فاااااک ساعت دوازده و نیمه، کالججججج،سریع بلند شدم و رفتم پایین هری داشت تلویزیون میدید.

"هری تو چرا منو بیدار نکردییییییی"

با صدای جیغم هری از جاش پرید.

"سوف آروم تر،خب من دیدم تو مثل پرنسس ها خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم"

من فهمیدم که داره دروغ میگه.

"هری راستشو بگو"

"باشه،خب منم همین نیم ساعت پیش بلند شدم،امروز هم کلاس های خاصی نداشتی"

"تو از کجا میدونی؟"

"خب دیگه...و در ضمن برو لباستو عوض کن تا من نیومدم... "

یه لحظه به خودم اومدم دیدم با لباس خواب جلوی هری وایسادم و بدتر از همه بندش هم افتاده بود روی شونم و سینم رو خیلی مشخص میکرد.دویدم و از پله ها رفتم بالا و در اتاق رو بستم و لباسم رو عوض کردم،گوشیمو نگاه کردم و دیدم یه اسمس از دنی دارم.
*سلام سوفی،امشب بیا خونه،جونا امروز صبح رفت اما جوزف موند تا با بابا بره*
*باشه،زود میام*

.وقتی رفتم پایین هری نبودش.

"هری؟"

جواب نداد

"هری اذیتم نکن "

رفتم توی آشپزخونه. اون کجا رفته؟

"هری بگیرمت فقط میزنمت."

رفتم دوباره توی سالن نشیمن یهو یکی منو از پشت گرفت و بغل کرد و گذاشت دور شونه هاش،من خیلی بلند جیغ زدم.

"سوف آروم تر هرکی ندونه فکر میکنه دارم به فاکت میدم"

صورتم قرمز شد با این حرفش.

"منو بذار زمین هری منحرفففف"

"اگه نذارم؟"

دستمو بردم روی پهلوش و قلقکش دادم، هری بلند بلند میخندید.

"منو میزاری زمین یا بدتر از این قلقلکت بدم استایلز؟"

"باشه،باشه، غلط کردم"

هری با خنده گفت و منو گذاشت پایین.

"هری خیلی بی مزه ای"

"من که اینطور فکر نمیکنم "

یه بوسه آروم روی لبم گذاشت.

"خب،منو میرسونی خونه؟"

"نه،شب شاید بزارم بری خونه"

"نه هری،دنیل هم بهم اسمس داد گفت برم خونه، چون بابام با جوزف امروز میرن واشنگتن، چون دیروز پرواز جوزف کنسل شد. جونا هم امروز صبح رفت. "

"باشه،ولی در هر صورت تو شب میری خونه، الان میای با دوستامون بریم ناهار بخوریم؟یکم خرید هم میکنیم. من به لیلی زنگ زدم با بقیه بره اپل بی تا ماهم بریم "

"باشه"

رفتم و لباسمو پوشیدم، هری هم آماده شد و رفتیم توی ماشین،هوا بارونی بود،هری بخاری رو زد، بعد دستشو گذاشت رو پام و من پریدم.هری لبخند زد و دستشو برد بین پاهام من محکم زدم پشت دستش تا دیگه به کارش ادامه نده.

"آییییی،چرا میزنی؟"

"چون باید حواست به رانندگی باشه و خیلی هم پررو شدی"

هری بلند خندید.

"نیست خوشت نمیاد"

"خفه شو"

رسیدیم اپل بی و با بچه ها غذا خوردیم و یکم خرید کردیم،یکم خرید که نه،کلی خرید کردیم، بعد هم هری خواست منو برسونه خونه.

"هری؟"

"تو...امممم...خب من امشب تنهام"

"باشه "

"باشه چی؟"

"میمونم،مگه قرار بود نمونم؟"

"مرسی هری"

"بگو عزیزم،نه هری"

"مرسی...عزیزم "

هری لبخند زد وقتی رسیدیم و رفتیم داخل جوزف و عموم توی سالن با چمدون هاشون نشسته بودن...
__________________
رای و نظر بدین

the broken heart(harry styles)Where stories live. Discover now