فلیکس لبخند خیلی کوتاهی زد، از اون لبخندایی که تهش اضطرابه
«خب؟ بخاطر همین اینجوری به‌هم ریختید؟ یه مسابقه‌ست دیگه، مگه نه؟»

هیون‌جین نگاهش کرد یه لحظه لب باز کرد که چیزی بگه ولی نتونست

چان با بی‌قراری از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به جمع کردن بشقاب‌ها، انگار نمی‌خواست شاهد ادامه‌ی بحث باشه

فلیکس ابروهاش رو در هم کشید

«هیونجین؟»


هیون فقط سکوت کرد


«هیونجین اون چیزی بهت گفته که اینجوری بهم ریختی؟»

هیونجین چنگالش رو روی میز گذاشت، صدای فلزش با میز چوبی خورد و توی سکوت پیچید
با صدای گرفته گفت:

«فلیکس ول کن .. خواهش می‌کنم… من خودمم حالم خوب نیست»

اما فلیکس عقب نکشید

نگاهش مستقیم توی چشمای هیون قفل شد
صداش لرزید ولی محکم بود:
«هیونجین ... بگو ببینم چی گفته؟!»

چان از توی آشپزخونه به حرفاشون گوه میداد و داشت خودشو با ظرافتی کثیف مشغول کنه

اما هیونجین دیگه داشت می‌جوشید
نفس عمیقی کشید و بعد با صدایی که لرزش خشم و خستگی توش قاطی بود گفت:

«شرط گذاشته… که هر کی ببره ...تو باید برا اون ... باشی»

سکوت


فلیکس اول نفهمید انگار صداش از دور اومده بود

لب‌هاش نیمه‌باز موندن، چشم‌هاش بی‌حرکت شد
چان همون‌طور که داشت بشقابارو جمع می‌کرد وایساد


هیونجین ادامه داد، با چشمایی که برق عصبانیت و پشیمونی توش با هم می‌درخشید:


«می‌دونم احمقانه‌ست، قبول کردم فقط چون اون شروع کرد. چون اون اسم تو رو آورد، چون تحریکم کرد... اما قسم می‌خورم نمی‌ذارم اون حتی نزدیکت بشه، فلیکس…»



ولی فلیکس حرفشو قطع کرد

صداش یخ کرده بود

«تو… قبول کردی؟»


بیرون صدای رعد قوی اومد پنجره‌ها لرزید

هیون‌جین چیزی نگفت
اون لحظه سکوت، از هر جوابی بدتر بود


چان سرشو پایین انداخت و آروم گفت:
«فلیکس… اون فقط—»


اما فلیکس از جا بلند شد

صندلی عقب رفت و به زمین خورد
چشم‌هاش برق می‌زد، پر از اشک و شوک

«تو قبول کردی که من… جایزه‌ی یه شرط باشم؟!»


هیون‌جین به سمتش رفت، دست دراز کرد تا آرومش کنه
«نه، گوش کن .. من—»

فلیکس یه قدم عقب رفت

«نه، هیون‌جین! تو حتی نمی‌فهمی داری چی می‌گی! من از یه آدم فرار کردم که همین کارو با من کرد… و حالا»

بارون بی‌وقفه می‌بارید و باد شاخه‌های درخت رو به شیشه می‌کوبید

صداش شکست
بغضش ترکید

«حالا تو هم همون شدی…»

و قبل از اینکه هیون بتونه حتی چیزی بگه

فلیکس با چشمای خیس از اشک سمت آویز رفت و جکتش رو برداشت و گوشیش رو از روی میز چنگ زد و برداشت

چان سعی کرد چیزی بگه ولی هیون‌جین زودتر حرکت کرد
«فلیکس، یه دقیقه صبر کننن!»

اما فلیکس حتی نگاهش نکرد
به سمت در رفت، درو محکم باز کرد و بیرون زد — همون لحظه رعد دیگه‌ای آسمونو شکافت

هیون‌جین با دل آشوب تو حیاط دنبالش دوید
«کجا داری میریی؟ وایسا فلیکسس!

فلیکس قدم‌هاشو تند کرد، اما هیون‌جین بهش رسید، از پشت مچ دستش رو گرفت

«می‌گم وایسا! تو این بارون کجا داری میری؟ ها؟!»

فلیکس برگشت، موهاش خیس و صورتش پر از اشک بود، داد زد:

«به من دست نزننننن! حالم از همتون بهم می‌خورههه! مگه من اسباب‌بازیممم؟! منو عروسک خیمه‌شب‌بازی خودتون کردید .. هاااا؟!»

هیون‌جین با نفس‌های بریده گفت:

«غلط کردم… فلیکس اون گفت تو رو ازم می‌گیره، من ترسیدم ..فقط— من فقط .. می‌خواستم مراقبت باشم! گفتم اگه وقتی ازم دوری بیاد سراغت چی؟!»

فلیکس با صدایی پر از بغض داد زد:
«پس فکر کردی تنها راه نجاتم اینه که شرط کنی؟! که منو بذاری وسط بازی‌تون؟!»

هیون‌جین فقط نگاهش کرد، نگاهش خسته، شکست‌خورده، دلشکسته

«فلیکس…»

اما فلیکس عقب رفت، سرشو به چپ و راست تکون داد
«فقط دنبالم نیا... نمی‌خوام ببینمت»

و چرخید و رفت

بارون به شدت می‌بارید


هیونجین همون‌جا موند
زیر بارون با دست‌هایی که هنوز گرم لمس مچ فلیکس بود
و قلبی که انگار وسط اون رعد و برق ترک خورد




+++++++

امیدوارم دوست داشته باشید

اینبار فالو ها به ۳۰۵ برسه گذاشته میشه
نظر زیاد بدید و به انرژی بیارید به هر حال وتا کمه و  اینجوری احساس میکنم خوشتون نمیاد و بخاطر همون وت نمی‌دید
و به انرژی نمیام بزارم
البته قرار بود دیشب بزارم که نتم تموم شد از شانس

مرسی که حمایت میکنید عشقا

" little doll "Where stories live. Discover now