^ 14 part ^

477 90 80
                                        

گوشی روی پیشخون لرزید

اسم روی صفحه: چان

فلیکس یه ثانیه به صفحه خیره موند انگشتش مکث کرد روی دکمه سبز .. بالاخره نفسشو داد بیرون و جواب داد
- «الو...»

اون‌ور خط صدای پرانرژی و گرم چان پخش شد مثل همیشه:
- «هییی فلیکس! حالت چطوره؟ چه خبر؟»

فلیکس گلوشو صاف کرد صداش گرفته بود:
- «خوبم... تو چطوری؟»

- «من؟ عالی! بالاخره برگشتم خونه وای باورم نمیشه چهار ماه گذشته که داخل خونه ی دوستم بودم...»

صدای خنده‌ی کوتاهی اومد بعد با هیجان ادامه داد: «راستی مطمئنم هیونجین بهت گفته که نبود .. نه؟»

فلیکس ناخودآگاه سرشو انداخت پایین
لباش تکون نخورد ...فقط سکوت کرد

چان که انگار منتظر تأیید بود بی‌خیال ادامه داد:
- «آره دیگه چهار ماه کامل بیرون شهر بود .. تمرین، بدنسازی، مسابقه... خلاصه هم ورزش و هم کار .. تازه امروز رسید بهت نگفت؟»

فلیکس نفسشو آهسته بیرون داد
دستش بی‌اختیار مشت شد کنار گوشی
- «نه .. چیزی نگفته»

چان خندید:
- «عه؟ عجب! حتماً حواسش نبوده .. می‌شناسیش دیگه.. تازه می‌خواستم یه چیز دیگه هم بگم... دو روز دیگه تولدشه! شرط می‌بندم خودش یادش نیست.. من می‌خوام یه سورپرایز درست‌وحسابی براش بگیرم »

مکث کرد و لحنش جدی‌تر شد:
- «امشب میای پیشم ؟ بشینیم با هم برنامه‌ریزی کنیم ‌‌.. فقط خواهشاً هیچی بهش نگو ..می‌خوام سورپرایز حسابی باشه»

فلیکس چند ثانیه فقط به صدای تیک‌تیک ساعت گوش داد
انگار مغزش قفل کرده بود
آب دهنشو به زور قورت داد و زمزمه کرد:
- «باشه... میام»

ــــــــــــــــــــــــــــــ

چان قهوه رو جلوی فلیکس روی میز گذاشت و گفت:
«بذار یه لیوان دیگه بیارم هیونجین باید الانا برگرده »

فلیکس سرشو بلند کرد:
« گفتی چه تمرینی؟»

چان‌‌ که داشت می‌رفت سمت آشپزخونه با تعجب برگشت سمتش:
؟ تمرینای جدیدشو برده یه شهر دیگه .. چند ماهی میشه رفته .. تازه امروز برگشته.. هنوز نیومده خونه اگه تو رو ببینه خوشحال تر هم میشه .. کلی دلم براش تنگ شده»

قلب فلیکس یهو یه ضربه‌ی ناجور خورد احساس عجیبی داشت
نمی‌دونست باید بلند شه بره یا بمونه ولی همون موقع در خونه باز شد

قدم‌های آروم سنگین...
و صدای بسته‌شدن در با اون طنین آشنای قدیمی

فلیکس هنوز رو مبل نشسته بود وقتی برگشت و دیدش

هیونجین

با دو ساک مشکی بزرگ تو دستای رگ دارش که عضله در آورده بود و موهای کمی کوتاه شده و کمرش ورزیده تر شده بود تو اون رکابی سیاه جذب روی تنش و خیس از عرق و چشم‌هایی که اول مات شد... و بعد یخ زد

" little doll "Where stories live. Discover now