^ 19 part ^

468 93 128
                                        

---

چان درو آروم باز کرد

  نور لوسترها سقف افتاده بود رو سالن
صدای خنده‌ی کوتاه و ریز از سمت آشپزخونه اومد

قدم گذاشت داخل…

اون تصویر لحظه‌ای نفسشو برید

فلیکس روی کانتر نشسته بود، یه لیوان شیر تو دستش
موهاش هنوز کمی خیس بود از حموم

لبخندش…
از اون لبخندای خالصی که مدت‌ها ندیده بود

هیونجین درست رو‌به‌روش ایستاده بود با تی‌شرت مشکی ساده و تتوهایی که تا ساعدش می‌اومد انگار همه چیزش داد می‌زد “هیکس رو به اندازه تو دوست ندارم”

هیون چیزی گفت که چان نشنید ..فلیکس لبشو گاز گرفت و ریز خندید

یه دستشو بلند کرد و محکم زد روی بازوی هیون

..همون لحظه هیون دست فلیکسو گرفت، خم شد جلوتر، چیزی تو گوشش گفت که باعث شد گونه‌های فلیکس سرخ شن

چان همونجور که آروم کتشو درمی‌اورد نمی‌خواست مزاحم اون لحظه بشه… ولی نمی‌تونست هم چشم برداره

هیون یهو سرشو چرخوند نگاهش افتاد به چان
اون نگاه جدی، سنگین .. یه لحظه برق عجیبی توی چشمش بود، بعد لبخند محوی زد

«کجا بودی بابابزرگ؟» صدای هیون شکست سکوتو

فلیکس هم سریع برگشت

وقتی چانو دید همون لبخند روی لبش پررنگ‌تر شد
«هیونگ! کی اومدی؟»

چان لبخند زورکی زد
«الان»

رفت جلو

نگاهشو بین اون دوتا جا‌به‌جا می‌کرد

فلیکس با هیجان شروع کرد توضیح دادن، راجع به لباسایی که رسیده بود ..اینکه هیون همه‌چی رو براش انتخاب کرده… اون صدای پر از ذوقش

ولی چان؟ فقط گوش داد... نه کامل....ذهنش هنوز گیر کرده بود به اون کلمه‌ای که آیدن چند ساعت قبل گفته بود:

«فلیکس… دوست پسر من»

چشمشو بست.. نفس عمیقی کشید

دوباره باز کرد و نگاهشو دوخت به فلیکس.. اون چشم‌های عسلی بی‌خبر از همه‌چیز.. بی‌خبر از کابوسی که داشت از بیرون دوباره به سمتش می‌دوید

هیون دستشو انداخت دور کمر فلیکس
بی‌خیال، مثل چیزی که حق طبیعیشه ... فلیکس خندید و سرشو کمی خم کرد سمتش

چان اون لحظه می‌خواست همه‌چیو داد بزنه بگه «فلیکس… من می‌دونم کی پشت این آتیش سوری بوده» بگه «هیون… تو نمی‌دونی چه کثافتی داره میاد سمتت»

ولی… نگفت

فقط به همون صحنه نگاه کرد
قلبش سنگین‌تر شد ..رفت سمت مبل و ولو شد روش دستاشو قفل کرد پشت گردنش.. به سقف خیره شد

" little doll "Where stories live. Discover now