^ 11 part ^

555 101 33
                                        

فلیکس نفس عمیقی کشید سرش رو به تخت تکیه داد و چشماش رو بست حالا دیگه به چیزی فکر نمی‌کرد

اما یهو چشماشو باز کرد و با نگرانی به هیونجین که تو خواب تکون میخورد خیره شد صورت هیون توهم کشیده شده بود عرقش روی پیشونیش نشسته بود و دستاش خفیف اما مداوم می‌لرزیدند

«لعنتی… تبش بالاتر رفته…» فلیکس زیرلب زمزمه کرد و فوراً از جاش بلند شد

با قدم‌های سریع از اتاق بیرون رفت و مستقیم به سمت داروهایی که چان روی میز گذاشته بود رفت دستش رو روی جعبه‌ی داروها گذاشت و با اضطراب دنبال چیزی می‌گشت که بتونه کمک کنه

یک شیشه شربت تب‌بُر پیدا کرد نگاهش بین داروها سرگردان شد اما چیزی بهتر از این پیدا نکرد

بطری روگ برداشت و یک لیوان آب هم کنارش گذاشت سپس با عجله به اتاق برگشت

کنار تخت زانو زد و دستش رو روی پیشونی داغ هیونجین گذاشت «هیونجین بیدار شو… باید اینو بخوری»

اما هیونجین فقط تو خواب ناله‌ میکرد و کمی سرش رو تکون داد نفس‌هاش سنگین‌تر شده بود  انگار که تب داشت اون رو به سمت بیهوشی می‌برد

فلیکس اخم کرد آهی کشید لیوان آب رو برداشت و دستش رو زیر سر هیونجین گذاشت تا کمی اون رو بالا بیاره
«هی هیونجین باید اینو بخوری »

چند لحظه‌ای طول کشید تا هیونجین چشماش رو به سختی باز کنه نگاهش تار و گیج بود انگار که هنوز در مرز خواب و بیداری سرگردان باشه

فلیکس شربت رو به لب‌ هیونجین نزدیک کرد «دهنتو باز کن فقط یه زره باشه؟»

هیونجین هنوز گیج کمی دهنش رو باز کرد و فلیکس به آرومی دارو رو بهش داد بعد لیوان آب رو به لباش چسبوند و گفت: «حالا یه جرعه بخور»

هیونجین کمی از آب رو خورد و بعدش سرش سنگین شد و دوباره روی بالش افتاد

فلیکس هنوز نگران بود به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی هیونجین نگاه کرد و آهسته گفت: «باید زودتر حالت بهتر بشه… اینطوری نمی‌شه»

پارچه‌ی خیس رو از کاسه‌ی آب برداشت و آروم روی پیشونیش گذاشت و کنارش نشست چونه ش رو روی دست‌هاش گذاشت و با نگاهی خسته اما بیدار به هیونجین نگاه کرد

چان اروم وارد اتاق شد نور کم‌رنگ چراغ خواب سایه‌ی اون رو روی دیوار انداخته بود نگاهی به هیونجین انداخت که حالا کمی آروم‌تر شده بود و بعد چشمش به فلیکس افتاد

فلیکس روی صندلی کنار تخت نشسته بود سرش کمی خم شده و انگار بی‌اختیار خوابش برده بود دستش هنوز نزدیک دست هیونجین بود

چان لبخند کم‌رنگی زد اما سریع محو شد جلوتر رفت و با صدای آرومی گفت: «ببخشید فلیکس … تو هم داری اذیت می‌شی»

" little doll "Where stories live. Discover now