^ 5 part ^

842 118 46
                                        

.

.

.

.

.

_ من یه دوست دارم اسمش نیکی هست .. امشب اون یه مسابقه داره ... خب منم نمی‌خوام تنها برم ...باهام میای ؟؟

فلیکس کمی مکث کرد

+چه مسابقه ای ؟

هیسونگ لبخندی زد

_ یه سوپرایزه وقتی رسیدیم میفهمی

+ خودت برو من اینجا میمونم

همون جور که سرش تو کامپیوتر بود گفت

هیسونگ هم از این سردی و بی خیالی فلیکس خسته شده بود لب زد

_ فلیکس ... خواهش میکنم فقط همینیکبار .. باشه ؟؟ به خدا قول میدم خوش میگذره.. باشه ؟؟؟

فلیکس نگاهی به چشمای ناراحت هیسونگ کرد

خودش هم دلش میخواست خیلی وقت بود که دور تر از اینجا نرفته بود .. ولی دلش شور میزد

+ باشه... ولی من

هیسونگ نزاشت حرفش رو کامل بزنه و دهن فلیکس رو گرفت و بلندش کرد

_ولی اما نه نداریم ‌... بلند شو بریم

+ کجا ؟

_ بریم خرید

فلیکس وایساد و به هیسونگ نگاه کرد

+ چرا بریم خرید ؟؟

هیسونگ لبخندی زد

_ من لباس درست و حسابی ندارم

+ من دارم .. خیلی وقته دارمشون ولی نپوشیدمشون .. میخوای بریم خونه ی من برات از لباسام بدم ؟؟؟

_ نه باباا ... یه چیز دیگه مد نظرمه

+ باشه هر جور راحتی

_ساعت الان ۳ هست .. من برم چندتا وسایل برا خودم بخرم .. بیام یزرع غذا بخوریم .. بعد ساعت ۷ حاضر شیم بریمممممممم~~

فلیکس از ذوق هیسونگ لبخندی زد و با سرش تایید کرد

+ باشه .. برو زود بیا

هیسونگ چشمکی زد و از مغازه بیرون دویید

چند ساعت گذشته بود و بلاخره هیسونگ پیداش شد با یه عالمه جعبه

لبخندی به خوشحالیش زدم و بعد به ساعت نگاهی کردم ۵ بود

+ بدو بیا یه چیزی بخوریم بریم

_ اول ببین اینا چطوره !!

جعبه هارو باز کرد و لباساتو دیدم

+ واو .. واقعا خوشگله .. رنگش هم بهت میاد

هیسونگ با لبخند جلوی آینه ی مغازه لباس هارو روی تنش چسبوند تا یه بار دیگه به خودش نگاه کنه

" little doll "Where stories live. Discover now