نفس فلیکس بالاخره برگشت
در رو باز کرد و تا اومد چیزی بگه، هیون‌جین پرسید:
«چی شده عزیزم؟ چرا گفتی بیام؟»


فلیکس لب‌هاش رو باز کرد اما چیزی نگفت
فقط یه قدم جلو رفت و بی‌هوا خودش رو انداخت توی بغلش

هیون چند ثانیه خشک‌شش موند، بعد بازوهاش رو دور بدن لرزون فلیکس حلقه کرد

گرمای بدنش، بوی آشنای عطرش، همه‌چی یه لحظه حس امنیت رو به فلیکس برگردوند

هیون با صدای آروم گفت:
«بگو چی شده؟»

هیونجین کمی ازش فاصله گرفت، با دست موهاشو کنار زد و نگاهش کرد
«یه چیزی شده، درسته؟»

فلیکس لبخند بی‌جونی زد
«نه، فقط دلم برات تنگ شده بود»


+++++++++


ساعت از 9 گذشته بود

چراغ زرد آشپزخونه مثل همیشه روشن بود، اما حالا نورش بی‌جون‌تر از قبل به نظر می‌رسید

روی میز سه بشقاب غذا بود — اما نه کسی می‌خورد، نه حتی کسی به غذاها نگاه می‌کرد

چان با چنگال غذاش رو هم می‌زد و هیون‌جین با آرنج به میز تکیه داده بود و نگاهش روی نقطه‌ای خیره بود که انگار فقط خودش می‌دید

و فلیکس ‌‌ساکت‌تر از همیشه با قاشق توی بشقاب بازی می‌کرد

هیچ‌کس حرف نمی‌زد

فقط صدای تیک‌تاک ساعت روی دیوار می‌اومد
چان بالاخره به هیونجین نگاه کرد

یه نگاهِ معنا‌دار، همون نگاهی که یعنی:
«بهش گفتی؟»

هیون‌جین بدون اینکه سرش رو بلند کنه به معنای نه سرش رو تکون داد

همون لحظه فلیکس سرش رو بلند کرد، نگاهش بین هر دوشون چرخید
چشم‌هاش خسته اما دقیق بود

«چرا دارید برا هم سر تکون می‌دید؟»

صداش آروم اما پر از شک بود
«چی شده؟»

هیون‌جین بلافاصله گفت:
«چیزی نیست»

اما چان سریع جواب داد، با لحن جدی‌تری:
«چرا هست...هیون، بهش بگو»

هیون‌جین نگاهش رو بالا آورد، و با خشم و نگاهی که فحش توشه به چان نگاه کرد

هیون‌جین بالاخره نفس عمیقی کشید
«صبح… با ریکی دعوام شد»

فلیکس کمی جا خورد
«تو پیست؟»

هیون‌جین لب‌هاش رو روی هم فشار داد و فقط گفت:
«هوم»

فلیکس ابروهاش رو بالا برد
«بعد چی؟»

هیون‌جین دستاش رو توی هم قفل کرد، سرشو پایین انداخت
«اون گفت مسابقه بدیم… پنج روز دیگه»

" little doll "Where stories live. Discover now