هیون پوزخند زد، اما نگاهش سرد و خطرناک بود
«جالبه… اونم با اون ریکیِ حرومزاده‌ست؟»

چان چیزی نگفت، فقط یه نفس عمیق کشید و نگاهشو ازش دزدید

هیون لبخند کوتاهی زد، اما لبخندش مثل یه اخطار بود:
«باشه… فقط امیدوارم مزاحم نشه...چون اگه بشه، این‌بار فقط با مشت ازش پذیرایی نمی‌کنم»




+++++++++++





فلیکس با صدای تینگ نوتیفیکیشن، سرش رو از بین قفسه‌های مواد غذایی بالا آورد

نور زرد مغازه روی پوست سفید و پرکک‌ومک صورتش افتاده بود


از توی جیب شلوارش گوشی رو بیرون کشید — شماره‌ی ناشناس


اخماش رفت تو هم، چون هیونجین و چان هر دو تو پیست بودن و کسی جز اونا معمولاً بهش پیام نمی‌داد
صفحه رو باز کرد

«کک‌و‌مکی… چقدر خوشگل‌تر شدی ..اون تی‌شرت آبی خیلی بهت میاد»

چند ثانیه فقط به پیام زل زد
قلبش تندتر زد، انگار توی سینه جا نمی‌شد
نگاهش خودبه‌خود رفت پایین، به تی‌شرت آبی‌رنگی که الان تنش بود…میدونست که فقط یکی هست که همیشه اونو با این لقب صدا میزده


گلوی فلیکس خشک شد با انگشت لرزون صفحه رو بالا پایین کرد؛ پیام‌ جدیدی نبود

سرش رو چرخوند، نگاهی گذرا به درِ شیشه‌ای فروشگاه انداخت


خیابون خلوت بود.. چند نفر از کنار مغازه رد شدن، صدای موتور و بوق ماشین توی هوا پخش بود...هیچ‌چیز غیرعادی‌ای به چشم نمی‌خورد… اما با این حال، حس ناامنیش محو نشد

یه‌جور سنگینی روی شونه‌هاش حس می‌کرد، مثل نگاه کسی که از دور بهش خیره شده باشه
با ناخن روی قاب گوشی زد خواست به هیونجین پیام بده، ولی سریع پشیمون شد

نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه
گوشی رو قفل کرد، گذاشت روی پیشخوان
اما حتی صدای موزیک آروم فروشگاه هم دیگه به گوشش نمی‌رسید

فقط صدای قلب خودش بود

تو همین لحظه هیسونگ از پشت قفسه بیرون اومد. یه بسته چیپس دستش بود، لبخند زد و گفت:
«فلیکس؟ هی… حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟»

فلیکس سریع سرشو بلند کرد، لبخند مصنوعی روی لباش آورد: هیچی

هیسونگ ابرو بالا انداخت، با تردید نگاش کرد اما چیزی نگفت

دستاش رو توی جیبش فرو برد تا لرزششون رو پنهون کنه
اما نمی‌تونست اون حس مزخرف رو از ذهنش بندازه بیرون


هیسونگ بعد از چند دقیقه حساب و کتاب خریدها رو بست و گفت:
«فلیکس‌هیونگ ... من برم بیرون یه چیزی بگیرم .. ده دقیقه‌ای برمی‌گردم»

" little doll "Where stories live. Discover now