هیون و فلیکس هنوز مشغول بودن
صدای خنده‌ی آرومشون
زمزمه‌های کوتاه‌شون

چان پلک زد
زیر لب فقط برای خودش زمزمه کرد:
«لعنتی… کاش هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد »

-------------

شب‌ شده بود
بعد از کلی خنده و شوخی و اون فضای گرم سه‌نفره…

فلیکس زودتر از همه خسته شد و به هیونجین گفت که می‌ره بخوابه و فردا زود بیدارش کنه چون میخواد بره فروشگاه

با همون لبخند همیشگیش به هر دو شب‌بخیر گفت و رفت بالا صدای بسته شدن در اتاقش اومد که ..خونه دوباره ساکت شد

چان روی مبل ولو شده بود دستاشو روی صورتش فشار داده بود

نفس عمیقی کشید… ولی باز هم سنگینی از روی سینش پایین نیومد

هیونجین از آشپزخونه برگشت و یه لیوان آب تو دستش
رفت سمت چان .. لیوانو گذاشت رو میز بعد همون‌جور ایستاد ..دست به سینه... اخماش تو هم بود

«خب… الان می‌خوای بگی چی تو سرته یا من حدس بزنم؟»

چان نگاهشو از سقف گرفت، انداخت توی چشمای هیون...اون نگاه سرد و نافذ که هیچوقت نمیذاشت چیزی قایم بشه

«هیچی..» صداش خش‌دار بود «هیچی نیست»

هیون نشست درست روبه‌روش...زانوشو گذاشت رو زانوی چان ..صورتشو آورد نزدیک

«داری دروغ میگی.. بیشتر از چهارده ساله می‌شناسمت وقتی می‌خوای یه چیزی رو قورت بدی صدات همینجوری می‌شه»

چان لبخند زورکی زد
نگاهشو دزدید

«تو زیادی حساسی»

چان شونه بالا انداخت... لبخند زورکی زد، اما صداش لرز داشت:
«یه حس بد… همین... از صبح تا الان سنگینم
انگار یه چیزی داره میاد سراغمون ..ولی نمی‌دونم چیه»

هیونجین چند ثانیه خیره‌ش موند
بعد آه کشید و سرشو تکون داد

«باز شروع کردی به پیش‌بینی‌های مسخره.. چان، تو زیادی فکر می‌کنی»

«نه» چان این بار محکم‌تر گفت «هیون، این فقط فکر نیست  »

هیونجین سکوت کرد
دستشو گذاشت رو پشت گردن چان ..مثل همیشه که می‌خواست آرومش کنه

«هرچی باشه.. من اینجام.. تا من هستم، هیچ‌کس نمی‌تونه با تو یا فلیکس کاری کنه ... همین الانم همه‌شونو زیر نظر گرفتم اگه اتفاقی بیفته… مقصرشو پیدا می‌کنم»

چان سرشو بالا آورد... نگاهشو برای چند لحظه دوخت به چشم‌های هیون... انگار می‌خواست چیزی بگه… انگار کلمه‌ها تا نوک زبونش اومدن… ولی قورتشون داد
فقط پوزخند زد و زمزمه کرد:

" little doll "Where stories live. Discover now