چان از پشت صندلی سرشو جلو آورده بود و ذوق‌زده گفت:

«وااای باورم نمیشه این‌قد قشنگ شد! هیونجین شانس آورده تو توی زندگیشی»

فلیکس یه لحظه مکث کرد .. دلش لرزید، اما چیزی نگفت فقط به خامه‌ی روی کیک نگاه کرد تا خنده‌شو قایم کنه

+++++++++++

ساعت نه شب صدای قفل در اومد
هیونجین وارد خونه شد
قبل از اینکه چیزی بگه … چشمش افتاد به صحنه روبه‌روش

فلیکس و چان کنار هم ایستاده بودن
کیک توی دستای فلیکس بود .. شمع‌ها روشن و نور زردشون صورت جدی اما معصوم فلیکس رو روشن کرده بود

چان با صدای نصفه‌نیمه شروع کرده بود آهنگ تولد رو زمزمه کنه و فلیکس با خجالت و لبخند محوی همراهی می‌کرد

هیونجین اول ماتش برد ..بعد یه لبخند محو نشست گوشه لبش.. همون پوزخند خاص خودش، اما این بار قاطی با یه برق ذوق توی نگاهش

آروم جلوتر رفت

وقتی آهنگ تموم شد فلیکس کیک رو کمی به سمتش جلو آورد

هیونجین لحظه‌ای چشم‌هاشو بست.. یه نفس عمیق کشید، تو دلش آرزویی کرد که حتی خودش جرات نداشت بلند بگه…

بعد آروم چشم‌هاشو باز کرد و با یه فوت کوتاه شمع‌ها خاموش شدن

چشماش بلافاصله به صورت فلیکس دوخته شد
برق ذوق و استرس تو نگاه فلیکس کاری کرد که قلبش محکم‌تر بزنه

چان سریع پرید وسط:
«دیدی؟ خودِ فلیکس درست کرده.. من دست نزدم.. می‌بینی؟چه خوشگله شده!»

هیونجین با لبخند کجی کیک رو از دست فلیکس گرفت گذاشت روی میز، بعد برگشت سمت چان

با لحن شیطون و صداش کمی پایین گفت:
«بابابزرگ… یه لحظه چشماتو ببند»

چان با اخم و حالت سوالی نگاهش کرد:
«چی کار می‌خوای ب_؟»

هیونجین بدون جواب
کمر فلیکس رو گرفت و ناگهانی کشیدش جلو
قبل از اینکه فلیکس فرصت واکنش داشته باشه، لب‌هاشو محکم روی لب‌های اون گذاشت

فلیکس یه لحظه خشکش زد ولی خیلی زود چشم‌هاشونو بستن…و هیونجین با ملایمت لباشو می‌بوسید و سرشو کج کرد و گردن فلیکس رو گرفت که دستای فلیکس هم بالا تر رفت روی سینه های هیون جین نشست

چان پشت سرشون با صدای بلند اعتراض کرد:
«عههه عوضییییی! حداقل یه علامتی بده!یکی اینجا خیلی چشماش پاکه!»

هیونجین و فلیکس از هم جدا شدن هر دو نفس‌نفس‌زن و لپای فلیکس گل‌انداخته

هیونجین خندید بعد هر دو دست فلیکس رو گرفت، انگار یه چیز مقدس باشه، بالا آورد و روی انگشتاش بوسه زد

با صدای آرومی که لرزش احساسات توش واضح بود گفت:
«با این دستای خوشگل… برام کیک پختی؟»

فلیکس خجالت‌زده سرشو پایین انداخت و آروم سر تکون داد

هیونجین حس کرد بیشتر از قبل دلش ضعف می‌ره .. نتونست جلوی خودش رو بگیره و  فلیکس رو محکم توی بغلش کشید

چان روی کاناپه ولو شد و لبخند زد
با صدای بلند گفت:

«خب… تولدت مبارک پسر منحرف ..لطفا جلوی من کاراتونو نکنید .. یهو دیدید هردوتونو بیرون کردم»

ولی لبخندش پر از ذوق و مهربونی بود

+++++++++

خبب بفرماییددد اینم از این پارت به مناسبت تولدم براتون گذاشتمش✨

امیدوارم خوشتون بیاد

شرط برای پارت بعد فالو ها ۲۸۷

مرسی دخملا
بوس

" little doll "Where stories live. Discover now