آروم روی بالش ولو شد و زیر لب گفت:

«فقط پنج دقیقه دراز بکشم… بدنم خیلی خسته‌ست»
موهای خیسش بالشو نم‌نم خیس می‌کرد

پلکاش نیمه‌سنگین بود اما مغزش پر از تصویرای دیشب… شعله‌های آتیش… دود سیاه… سقف خونش که فرو ریخت

یه نفس لرزون کشید و زمزمه کرد:
«هیونجین… هنوز نمی‌تونم باور کنم… خونه‌م… همه چی… خراب شد»

هیونجین کنار تخت نشستو دستشو گذاشت روی پیشونی خیس فلیکس و با لبخند محوی گفت:
«عروسک خونه رو میشه دوباره ساخت ..ولی تو … اگه اتفاقی میوفتاد .. نمی‌تونستیم کاری کنیم»

فلیکس چشماشو بست و یه اشک لیز خورد روی گونه‌ش
هیونجین خم شد با انگشت شست اون قطره رو پاک کرد، بعد همون‌جا انگشتشو کمی بیشتر کشید روی پوست نرم فلیکس .. تا خط گونه‌شو لمس کنه

«گریه نکن … از دیدن اینکه این الماسارو دور میریزی برام دردناکه»

فلیکس نفسش شکست ..ولی هیچ نگفت
هیونجین دوباره نزدیک‌تر شد صدای آرومش جوری بود که لرزه انداخت به تن فلیکس:

«می‌دونم دلت آشوبه ..می‌دونم همه‌چی رو از دست دادی… ولی از حالا… هرچی کم داری، من پر می‌کنم ..خونه‌ت، آرامشت… حتی لبخندات»

فلیکس نگاهشو ازش دزدید .. دستشو محکم روی حوله فشار داد
«من… نمی‌تونم همینجوری فراموش کنم… خیلی درد داره»

هیونجین لبخند کجتری زد .. انگار می‌خواست با لجبازی خاص خودش اون غم رو بشکنه
با دو انگشت زیر چونه‌ی فلیکسو گرفت و سرشو بالا آورد

«پس بذار من حواستو پرت کنم… بذار یه لحظه فقط منو ببینی.. نه خاکسترای دیشب»

++++++++++

بوی قهوه توی خونه پیچیده بود

چان روی کاناپه لم داده بود و چشمش به تلویزیون بود .. با دیدن فلیکس که لبای هیون تو تنش داشت زار میزد لبخند زد و با دست به کنارش اشاره کرد

فلیکس هم بی‌صدا نشست کنارش

چان نگاهی از سر مهربونی بهش انداخت:
«بهتری؟»

فلیکس نفس کوتاهی کشید بعد شونه بالا انداخت
«هنوز حس عجیبی دارم… ولی بهتر از دیشبم»

چان سری تکون داد
«طبیعیه… خیلی سخت بود .. اما… تو قوی‌ای می‌دونم زودتر از چیزی که فکر کنی همه‌چی دوباره درست میشه»

لبخند محوی روی لبای فلیکس نشست برای اولین بار حس کرد اون خونه‌ی بزرگ واقعاً خونه‌ست … چون پر از آدماییه که دلشون براش می‌تپه

هیون جین همون جور که داشت برای خودش قهوه می‌ریخت لبخندی به حرفای اونا زد و یهو صدای زنگ گوشی سکوت رو شکست

" little doll "Where stories live. Discover now