^ 16 part ^

Depuis le début
                                        

«این خونه… از این لحظه به بعد خونه‌ی توئه .. تا وقتی نفس می‌کشم .. دیگه نمی‌ذارم تنها باشی »

فلیکس سرشو بالا آورد
اشکاش دوباره روی گونه‌هاش لغزید ..صدای لرزونش شکست:
«من…همه‌چیو از دست دادم ..خانوادمو… خونمو… احساساتمو…» نفسش برید و بغضش سنگین‌تر شد

«و با یه اشتباه احمقانه کم مونده بود تو رو هم از دست بدم .. من یه … احمقِ به تمام معنام»

هیونجین سری تکون داد
دستای لرزون فلیکس رو گرفت توی دو دست بزرگش
آورد بالا.. گذاشت روی گونه‌ی خودش

«منو بزن… هرچقدر دلت می‌خواد»  «من متاسفم .. عروسکم.. متاسفم که چهار ماه مثل یه بچه قهر کردم و حتی صداتو نشنیدم .. منو ببخش…»

اشک تازه‌ای از چشم فلیکس سر خورد پایین... دستش رو آروم روی صورت هیونجین کشید انگار می‌خواست با نوازش.. همه‌ی اون درد رو پاک کنه..سرشو کمی کج کرد و زمزمه کرد:

«گریه نکن… هیون»

هیونجین نتونست بیشتر طاقت بیاره...آروم از زمین بلند شد و روی تخت نشست
بدون لحظه‌ای مکث ..فلیکس رو به سمت خودش کشید گذاشت روی پاهاش ..طوری که بدن کوچیک و لرزونش توی بغلش جا گرفت

بازوهاشو محکم دورش حلقه کرد .. سرشو توی گردن فلیکس فرو برد و محکم‌تر فشارش داد
و اونجا… توی اون بغل.. هردوشون برای چند دقیقه فقط گریه کردن

گریه‌ای که کم‌کم آروم‌تر شد .. هق‌هق‌ها محو شدن و نفس‌هاشون هماهنگ شد

انگار همه‌ی اون درد و آتیش..توی همین بغل خاموش می‌شد



فلیکس همون‌طور که تو بغل هیونجین نفس‌هاش آروم‌تر می‌شد .. کم‌کم چشم‌هاش بسته شد
هیونجین حس کرد وزن کوچیکش روی شونه‌ش افتاده و یه لبخند محو نشست روی لبش ..

دستاشو از موهای نرم فلیکس جدا نکرد؛ رشته‌موها رو بین انگشتاش می‌چرخوند و گاهی بوسه‌های کوتاه و بی‌صدا روی پیشونی و لپش می‌نشوند

انگار نمی‌خواست لحظه‌ای ازش چشم برداره

وقتی مطمئن شد خواب عمیق گرفته
خیلی آروم روی تخت خوابوندش

پتو رو تا شونه‌هاش بالا کشید و با نگاه پر از حسرت چند ثانیه به صورت خیس‌شده از اشک فلیکس خیره شد

انگار دلش نمیومد برگرده… ولی بالاخره نفس عمیقی کشید و از اتاق زد بیرون

پایین که رسید

چان هنوز بیدار بود ..روی مبل نشسته بود و با دیدن قیافه‌ی جدی هیونجین .. سریع شروع کرد به سؤال پرسیدن:
«هیون؟ چی شد؟ چرا اون حالش اینجوریه؟»

هیونجین دست‌هاشو توی جیب جکتش فرو برد و با صدای بم و خسته گفت:
«خونه‌ش آتیش گرفته… اما خودش گفت به‌خاطر گاز نبوده قسم خورد همیشه خاموش می‌کنه قبل بیرون رفتن... می‌تونه اتفاقی باشه… یا کار یکی»

چان با ناباوری زل زد:
«یعنی مشکوکه به کسی؟»

هیونجین پوزخند تلخی زد:
«مشکوک نیست .‌. ولی اگه خودم بفهمم کار کسی بوده… خودم با دستای خودم آتیشش می‌زنم»

چان ابروهاشو درهم کشید و به آرومی گفت:
«الان مهم‌ترین چیز اینه که فلیکس سالمه»

یه لحظه سکوت بینشون نشست

چان نگاهشو به میز شام انداخت؛ غذاها کم کم سرد شده هنوز روی میز بود ..بعد نگاهش برگشت سمت هیونجین:
«اون بچه الان گرسنه خوابیده؟»

هیونجین آه کوتاهی کشید و به سمت پله‌ها نگاه کرد:
«آره… ولی بذار بخوابه .. انقدر گریه کرد که دیگه چیزی ازش نمونده .. اگه نصف شب بیدار شد غذاشو میدم»

چان با نگرانی پرسید:
«پس  .. خودت چیزی نمی‌خوری؟»

هیونجین بی‌حوصله سر تکون داد:
«نه .. وقتی اون گرسنه خوابیده .. لقمه از گلوم پایین نمیره ..تو بخور»

چان لبشو گزید و بعد از مکثی گفت:
«نه… منم دیگه اشتها ندارم .. فقط یه لیوان آب می‌خورم و می‌رم بخوابم.. تو هم مواظبش باش »

هیونجین با صدایی آروم جواب داد:
«هوم»

چان بهش نگاه کرد .. فقط سری تکون داد و رفت سمت اتاق خودش

++++++++++

بفرمایید اینم از این پارت

کم شد کمی ولی لذت ببرید

مرسی که شرط رو رسوندید موچ

و اینکه سعی کنید وا ها رو بالای ۶۰ کنید
و کامنتا زیاددددددددد باشه

مرسی مرسی موچ موچ

" little doll "Où les histoires vivent. Découvrez maintenant