فلیکس سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و زیر لب گفت:
«آره... دیگه جون ندارم»

در همین لحظه

صدای آژیر بلند بیرون همه‌جا رو پر کرد
هر دو با تعجب نگاهشون کشیده شد به خیابون.. ماشین قرمز آتش‌نشانی با چراغ‌های چشمک‌زن رد شد و پیچید سمت چپ

هیسونگ از جا پرید:
«وای! یه جایی حتما آتیش گرفته!»

فلیکس سریع بلند شد رفت دم در و چشم دوخت به ماشین که دور می‌شد

دلهره‌ی عجیبی توی دلش نشست بدون دلیل مشخص...سرشو تکون داد و برگشت داخل
همون لحظه گوشیش زنگ خورد

اسم یکی از همسایه‌ها روی صفحه بود

«الو؟»

با شنیدن حرفهای همسایه ش
رنگ از صورت فلیکس پرید
بدون اینکه بقیه حرفارو گوش بده قطع کرد
به زور نفس کشید و بریده بریده گفت:

ـ «من... من باید برم!»

به هیسونگ حتی فرصت توضیح نداد
فقط از در زد بیرون و شروع کرد با تمام توان دویدن
کفش‌هاش روی آسفالت تق‌تق می‌کرد و نفس‌هاش می‌برید

++++++++++++

همون موقع ساعت ۹ شب توی خونه‌ی هیونجین و چان...

هیونجین کلیدهاشو روی میز پرت کرد

چان کش‌اومده روی کاناپه خسته و نیمه‌خواب بود
هیونجین پرسید:

«کجا بودی؟»

چان خمیازه کشید:
«رفتم خرید... با فلیکس»

هیونجین ایستاد ابروهاشو بالا انداخت:
«فلیکس کو؟»

چان دستی تکون داد:
«رفته فروشگاه.. امشبم میاد اینجا کمکم»

هیونجین فقط سری تکون داد
رفت سمت یخچال یه قوطی انرژی‌زا برداشت و راه افتاد سمت اتاقش

همون لحظه که نشست روی تخت گوشی‌ش شروع کرد به زنگ زدن
صفحه رو نگاه کرد

اسم فلیکس

متعجب به صفحه خیره شد
آخر سر نفسشو بیرون داد و اسلاید کرد روی آیکون سبز
«بله؟»

صدای هق‌هق ضعیفی از پشت خط اومد
همراه با صدای آژیرهایی که انگار نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شدن

«هیون... جینا... هق... میشه... هق... بیای... خونه‌م؟»

هیونجین سرجاش خشکش زد
دستش بی‌اختیار محکم‌تر گوشی رو فشار داد
«چیشده؟! چرا داری گریه می‌کنی فلیکس؟!»

اون‌طرف خط چند ثانیه فقط صدای نفس بریده و هق شنیده می‌شد
بعد صدای لرزون فلیکس اومد:

«خواهش می‌کنم... هقق... زود بیا...»

تماس قطع شد

هیونجین بدون لحظه‌ای فکر از تخت پرید پایین جکت چرمشو برداشت کلید موتورشو قاپید و با دستای لرزون کفشاشو پوشید

چان از روی کاناپه نیم‌خیز شد:
«هوییی .. چه خبره؟!»

هیونجین با عجله گفت:
«باید برم!»

در رو محکم کوبید و بست
دوید سمت پارکینگ موتورشو استارت زد
صدای غرش موتور توی کوچه پیچید... و اون با تمام سرعت دلشوره توی رگ‌هاش به سمت خونه‌ی فلیکس تاخت

++++++++++

صدای آژیرها همه‌ی خیابون رو پر کرده بود
چراغ‌های قرمز و آبی روی صورت‌های مضطرب همسایه‌ها می‌رقصید

دود سیاه از پنجره‌های نیمه‌سوخته‌ی خونه بالا می‌رفت جلوی خونه آمبولانس و پلیس صف کشیده بودن

همون لحظه صدای موتور سنگین هیونجین پیچید..

همه برای چند ثانیه برگشتن سمت خیابون
موتور کنار جمعیت ایستاد و خاموش شد
هیونجین با چشمای نگران و پر از اضطراب جمعیت رو دید

و بعد... نگاهش گیر کرد

فلیکس با موهای ژولیده صورت خیس از اشک .. بین جمعیت ایستاده بود تا صدای موتور رو شنیده بود سرشو بلند کرده بود
نگاهشون فقط یه لحظه قفل شد

فلیکس دیگه نتونست وایسه
با تمام وجود دوید سمتش و هیونجین هم بی‌اختیار قدم برداشت جلو

درست وسط خیابون قبل از اینکه چیزی بگن فلیکس خودش رو پرت کرد توی بغلش

هیونجین بهت‌زده فقط تونست دست‌هاشو دورش حلقه کنه

همون موقع پاهای فلیکس سست شد و هر دو روی زمین روی آسفالت سرد زانو زدن..
صدای گریه‌ی بلند فلیکس بین آژیرها گم نمی‌شد

هیونجین دستشو محکم دور کمرش قفل کرد سرشو روی شونه‌ش گذاشت

فلیکس سرشو محکم‌تر توی سینه‌ش فرو کرد.. هق‌هقش بلندتر شد .. صدایی که انگار از ته دل می‌سوخت

«هیونجینا... من... مگه چه گناهی کردم...؟ هق... هق... چرا باید سرنوشت من این باشه...؟!»

هیونجین چشم‌هاشو بست محکم‌تر بغلش کرد
انگشت‌هاشو بین موهای خیس و خاکستری‌شده‌ی فلیکس فرو برد و آروم موهاشو بوسید

«عروسکم... خواهش می‌کنم اینجوری گریه نکن..داغون میشم اینجوری ببینمت»

دور و برشون همه‌جا پر از سر و صدا بود: صدای شیلنگ‌های آب، فریاد آتش‌نشان‌ها، صدای بیسیم پلیس

اما توی اون لحظه فقط اون دو تا بودن
هیونجین و فلیکس

یکی با قلب شکسته و دیگری با دستایی که می‌خواست تیکه‌تیکه‌ی اون قلبو کنار هم نگه داره

«ششش... من اینجام تو تنها نیستی... قسم می‌خورم دیگه هیچ وقت نمی‌ذارم اینجوری گریه بکنی...»

++++++++++++

بفرماییییدددددد اینم از پارت
وت و کامنت یادتون نره دخملا
برای پارت بعد فالو هارو به ۲۷۸ برسونید
موچ

" little doll "Where stories live. Discover now