چان برگشت سمت فلیکس
اصلاً متوجه اون سکوت سنگین بین‌شون نشد

++++++

اون شب قبل از اینکه فلیکس بخواد بره چان تقریباً به التماس افتاده بود

ـ «فلیییییییییییییییییکس لطفاً امشبو بمون!»

فلیکس با اخم و دست‌به‌سینه بهش نگاه کرد:
ـ «چان ؟ فردا صبح باید زود پاشم برم شیفت»

ـ «بابا یه شب بخواب اینجا چیزی نمیشه! تازه قراره صبح بریم خرید کلی وسیله واسه تولد بگیریم ‌‌.. تو نباشی نمی‌تونم انتخاب کنم توروخداااا...»

ـ « اذیتم کنی میرم بهش میگم برنامه داری؟»

چان شیطنت‌وار خندید و آروم زد رو بازوی فلیکس.
ـ «هیس! نشنوه ... به جان خودم پتو و بالشتم آماده میکنم الان ...قول می‌دم صبح زود بیدارت کنم ..... خب؟ خب؟ خب؟»

فلیکس با یه پوف تسلیم شد
ـ «باشه بابا.. فقط به خاطر این‌که نمی‌خوام تو از التماس بترکی»

چان از خوشحالی فریاد زد و پتو رو پرت کرد سمت فلیکس
ـ «عاشقتم! بمولا»

و همین شد که فلیکس موند
توی همون خونه‌ای که آخر شب هیونجین با اون نگاه سرد و دلخور واردش شد ... و همه‌ی اون حس‌ها از نو زنده شدن

---------

ساعت از دو گذشته بود .. سکوت سنگین خونه فقط با صدای تیک تاک ساعت دیواری می‌شکست

فلیکس از اتاق بیرون اومده بود و تنها همون‌طور که چان خوابیده بود و داخل تختش بود

روی مبل توی پذیرایی دراز کشیده بود چون نمیتونست داخل اون اتاق خالی بخوابه..

پتو تا روی شونه‌ش ولی چشم‌هاش به سقف خیره انگار ذهنش دست‌بردار نبود

و اون سردی و بی‌محلی هیونجین مدام مثل یه فیلم عقب و جلو می‌رفت تو ذهنش

چرا نگاه نکرد حتی یه‌بار؟ چرا انگار وجود من براش مثل هوا شده بود؟

فلیکس زیر لب پچ زد:
«خودت خواستی فاصله بگیری ... ولی چرا اینجوری درد داره؟؟»

همون لحظه صدای خیلی خیلی آرومی از سمت آشپزخونه اومد

یه صدای خفیف در یخچال یا شاید یه لیوانی که گذاشته شد روی میز

فلیکس بدون اینکه زیاد صدا بده از روی مبل بلند شد پاهاش روی زمین سرد چوبی صدا نمی‌دادن
سرک کشید

هیونجین بود

پشتش بهش بود .. یه لیوان آب دستش ... روی میز خم شده بود و یه نفس عمیق کشید

فلیکس آروم جلو رفت
نمی‌دونست چرا
شاید فقط می‌خواست... مطمئن شه همه‌چی اوکیه یا شاید ته دلش یه چیزی منتظر بود

با صدایی آروم گفت:
«نخوابیدی؟»

هیونجین مکث کرد ولی برنگشت همون‌طور که به لیوان نگاه می‌کرد گفت:
»هم تو هم نخوابیدی»

چند ثانیه سکوت شد

فلیکس یه قدم جلوتر رفت
«هیونجین...اون شب چیزی دیدی فقط خواستم بدونی که اون چیزی نبود که فکر کردی من اینجور نیستم که با کسی که کمتر از دوبار دیدم همچین رفتاری داشته باشم»

این بار هیونجین خیلی آروم گفت:
«من به چیزی فکر نکردم»

اما لحنش دروغ می‌گفت معلوم بود فکر کرده خیلی هم فکر کرده

فلیکس ادامه داد:
«من و ریکی... ما حتی دوست معمولی هم نیستیم ... اون شب... فقط اتفاقی بود حتی نمی‌دونستم اون...»

ولی هیون جین اصلا جوابی نمیداد

فلیکس یه لحظه ساکت شد چشم‌هاش به زمین بود بعد سرشو بالا آورد:
«تو... اون شب .. گل آورده بودی .. اومده بودی منو ببینی؟»

هیونجین خندید .. اما خنده‌ش تلخ بود شبیه زخمی که هنوز درد داره
«آره... خیلی احمقانه بود .. نه؟»

فلیکس یه قدم نزدیک‌تر شد
«نه... اصلاً»

ولی قبل از اینکه بخواد چیزی بیشتر بگه هیونجین آروم عقب رفت دستشو بلند کرد

«مهم نیست دیگه فلیکس .. واقعاً مهم نیست.»

و رفت سمت راهرو
اما درست وقتی خواست برگرده تو اتاق صدای فلیکس متوقفش کرد

«هیونجین...»

هیون وایستاد

«من... از این که ناراحتت کردم... واقعاً متأسفم من واقعا نمی‌دونستم انقد جدی هستی»

هیونجین سرشو پایین انداخت یه لحظه سکوت کرد بعد همون‌طور بدون اینکه برگرده گفت:
«ناراحت بودنم مهم نیست ... مهم اینه که ..... چرا هنوز برام مهمی»

و از پله ها بالا رفت و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در اومد

فلیکس موند کنار آشپزخونه
با یه لیوان خالی رو میز و دلی که حالا حتی بیشتر از قبل بهم ریخته بود

ــــــــــــــــــ

چون خیلی دوستون دارم گفتم سوپرایزتون کنم
و این پارتشو هم بزارم

کامنتارو زیاد کنید تا بهم انرژی بیااد

و از اونجایی که نسبت به بقیه ی پارتا زیاد بود زود نمیزارم اون یکی پارت رو 😉

این رایتر دیوونه میخواد تو خماری بزارتتون
و اینکه دخترا اگه ندارید چنل تلگراممو اینه درمورد اینکه کی فیکارو می‌زارم خبر میدم و هر از گاهی وانشاتی هم میزارم و کلا از هیونلیکس

https://t.me/mickeyoh

اگه براتون نمیاره
به پی ویم پیام بدید تا عضوتون کنم فندقا
@kill_billl69

" little doll "Donde viven las historias. Descúbrelo ahora