اون نگاه
نگاهی که هزار تا چیز توش بود ولی یه کلمه هم توش نبود
هیونجین وایستاد انگار شک داشت چیزی بگه
فلیکس هم نگاش میکرد... بیحرکت
چان از آشپزخونه صدا زد:
«هیونی! بیا تو ببین کی اومده!»
هیونجین لب زد:
«دیدم»
همونجا وایستاده بود
نگاهش فقط به فلیکس بود نه از عصبانیت قبلی نه از اون غرور بازیگوش همیشگی... فقط یه خستگی ساکت توی صورتش نشسته بود
فلیکس خواست چیزی بگه حتی فقط یه "سلام"... ولی دهنش خشک شده بود
هیونجین بعد از چند لحظه فقط گفت:
«من میرم یه دوش بگیرم چان خستم»
و رفت سمت راهپله نه اخم، نه لبخند
فلیکس خشک شد
حسش شبیه وقتایی بود که یه اتفاق کوچیک دقیقاً همونجایی که سعی کرده بود فراموشش کنه تیر خلاصو میزد
چان اما هنوز بیخبر با شور و شوق نشسته بود روبهروش و گفت:
«خب! حالا بریم سراغ برنامهریزی برای تولد! ببین اینجا نوشتم چی لازم داریم...»
فلیکس به سختی لبخند زد
ولی ذهنش هنوز بالا پشت در بستهی حموم بود
یه ساعتی از اومدن فلیکس گذشته بود
اون و چان نشسته بودن روی زمین جلوی میز کوتاه توی سالن لپتاپ بینشون باز بود و یه دفترچه یادداشت کنار چان افتاده بود
چان با ذوق عکس تنقلات مختلف و غذاهای رنگی رو نشون میداد تو دفترش چیزایی مینوشت و زیر لب میگفت:
«این خیلی خوبه اون ژلهی قهوهایا هم که خودش قبلاً ازش خوشش میاومد... این نوشیدنی نقرهایه هم قشنگه تو عکس میدرخشه...»
فلیکس نگاه میکرد گاهی سر تکون میداد گاهی چیزی پیشنهاد میداد ولی ته دلش هنوز مشغول ذهنش بود
چان خندید و گفت:« به همه هم میگم که لباس سیاه و طوسی بپوشن»
در همون لحظه صدای آروم قدمها از پلهها اومد هر دو نگاهشون به سمت راهرو چرخید
هیونجین اومد
لباس ساده پوشیده بود موهاش یهکم نامرتب ولی همون هیونجینی بود که تو هر حالتی وجودش یه جور خاصی فضا رو تحت تأثیر قرار میداد
اما نگاهش هیچوقت سمت فلیکس نرفت فقط رفت مستقیم سر یخچال بطری آب برداشت
چان خیلی معمولی گفت:
«اووه بالاخره هوانگ اعظم ظاهر شد»
هیونجین سرد گفت:
«تشنهم بود»
هیونجین یه جرعهی دیگه از آب خورد و همونطور بدون حرف برگشت سمت پلهها
درست قبل از بالا رفتن یه لحظه مکث کرد
ولی باز هم هیچکدومو نگاه نکرد
در اتاقش بسته شد و رفت
YOU ARE READING
" little doll "
Short StoryGaner: sport , romance , 18+🔞, cool , Bl , badboy , Billionaire , sweet Couple: Hyunlix , ???
^ 14 part ^
Start from the beginning
