فلیکس حس کرد قلبش یخ زد
هیونجین توی یه دستش یه دسته گل داشت گلایی که حالا از بارون سنگین شده بودن
چند ثانیه فقط بهشون نگاه کرد... بعد دستش لرزید و دسته گل افتاد روی زمین
صدای موتور که روشن شد، با صدای له شدن گلها زیر لاستیک قاطی شد بدون هیچ حرفی دور شد
فلیکس خشکش زده بود
هنوز توی بغل ریکی بود ...
یه دفعه هول شد و ریکی رو عقب زد
رفت سمت در و اومد بیرون
زیر بارون
و خم شد گل لهشده رو از زمین برداشت آب بارون از کنارههای موهاش میچکید
ریکی با یه چتر سیاه دوید سمتش چتر رو بالای سرش گرفت:
- چی شده؟
فلیکس هیچی نگفت میدونست که هیون جین دوسش داره و فقط تو دلش تکرار کرد: «نمیخواستم ناراحتش کنم...»
وایستاد .. خیره به خیابون خالی
موتور رفته بود
--------------------------------
«چهار ماه بعد»
چهار ماه گذشت
اولش
فلیکس وانمود کرد براش مهم نیست
خودش رو غرق کرد توی کار توی مسخرهبازیای هیسونگ
توی آدما و مشتریای جدید
ولی بعضی شبها که بارون میاومد یا یه آهنگ خاص میزد تو گوشش همون حس لعنتی برمیگشت
هیونجین اشتباه فهمیده بود
فلیکس میدونست ولی توضیح دادن...؟ نه فلیکس آدم توضیح دادن نبود
مخصوصاً وقتی پای چیزی وسط بود که حتی اتفاق هم نیفتاده بود
با این حال... هر بار که یه صدای موتور تو خیابون میشنید ناخودآگاه یه لحظه وایمیستاد بعد سریع خودش رو جمع و جور میکرد
از بیرون فلیکس همون آدم قوی و سرزنده بود ولی ته دلش... هنوز یه زخم کوچیک بود که بسته نشده بود
ساعت ۱۰ شب بود و فروشگاه ساکتِ ساکت بود
فقط صدای طی کشیدن هیسونگ روی زمین و تیکتیک کوچیک ساعت
فلیکس روی صندلی پشت پیشخوان لم داده بود و با بیحالی توی گوشیاش بالا و پایین میکرد
حواسش حتی به صفحه هم نبود... ذهنش هزار جا میرفت
یهو صدای باز شدن در اومد اون صدای زنگ کوچیک بالای در...
هر دو ناخودآگاه سرشون رو چرخوندن
ریکـی بود
ولی... نه اون ریکی همیشه تمیز و مرتب
کل لباسش پاره ..صورتش کبود .. خون گوشه لبش...
و از همه بدتر.... دستهاش
انگار یکی قلب فلیکس رو با دست فشار داد
ریکـی چند قدم لرزون برداشت بعد همونجا وسط راهروها تعادلش رو از دست داد و به قفسه خورد
- «وای... وای، ریکی!»
فلیکس سریع از پشت پیشخوان پرید بیرون
هیسونگ هم طی رو ول کرد و دوید سمتش
بازوش رو گرفتن و آروم نشوندنش روی یه صندلی فلزی گوشه فروشگاه
هیسونگ رفت سمت یخچال و یه بطری آب برداشت درشو باز کرد
فلیکس همونجا جلوی ریکی زانو زده بود چشماش افتاد به دستهاش...
انگشتها ورم کرده پوستشون ترک خورده بعضیاشون کج شده بودن...
انگار واقعاً استخونها از جاشون در رفته بودن
- «... چه بلایی سرت اومده؟»
صداش ناخودآگاه لرزید
هیسونگ برگشت و بطری رو سمت ریکی گرفت و گفت: «آروم... آروم بخور»
و لیوان رو به لبهاش چسبوند چون خودش نمیتونست درست نگهش داره
و بعد چند جرعه خوردن
ریکـی نفسنفس میزد بین هر کلمهش هم مکثهای کوتاه میکرد:
- «نمی... نمیدونم... یکی... یکی کیسه... کیسه سرم کرد... بعد... شروع کردن... کتکم زدنم...»
یک لحظه پلکهاش رو بست بعد دوباره با صدای ضعیف ادامه داد:
- «یکی که صداش... آشنا نبود... دستهامو گرفت... یه چیزایی... نامفهوم گفت... بعد... یکی یکی... انگشتامو... شکوند...»
هیسونگ سریع گفت: «بس کن ..الان حرف نزن .. نفس بگیر»
ولی فلیکس خشکش زده بود فقط نگاه میکرد به اون دستهای شکسته...
ریکـی با همون صدای خفه گفت: «اینجا... نزدیک بود... اومدم... که کمکم... کنید...»
همونجا توی ذهن فلیکس جرقهای خورد
نه... نه... امکان نداره...
ولی قلبش داشت محکمتر میکوبید
یه تصویر خیلی کوتاه از هیونجین تو ذهنش اومد نگاهش .. لرز دستاش ..عصبانیت اون شب...
و یکدفعه ترسی عجیب نشست توی معدهش
هیسونگ تلفنش رو برداشت و سریع با اورژانس و بعدش بیمارستان تماس گرفت
ریکـی رو کمک کرد تا از جا بلند شه بازوش رو دور شونههاش انداخت و برد سمت در
فلیکس حتی بلند نشد
فقط ایستاده بود وسط فروشگاه هنوز بوی خون و عرق ریکی توی دماغش بود
قلبش تند میزد و ذهنش فقط یک سوال رو تکرار میکرد:
«اگه... واقعاً کار هیونجین بوده چی؟»
در بسته شد و سکوت برگشت
فلیکس نشست روی صندلی به دستای خودش نگاه کرد...
و نمیدونست بیشتر باید نگران ریکی باشه یا از فکر کردن به هیونجین بترسه
+++++++++++
خببببب اینم از این پارت
ببخشید دیر شد
لذت ببرید
YOU ARE READING
" little doll "
Short StoryGaner: sport , romance , 18+🔞, cool , Bl , badboy , Billionaire , sweet Couple: Hyunlix , ???
^ 13 part ^
Start from the beginning
