فلیکس چیزی نگفت اما توی ذهنش حرف چان تکرار شد هیونجین … واقعا چرا این‌قد راحت داشت وارد زندگیش می‌شد؟

همون لحظه صدایی از اتاق خواب هیونجین باعث شد فلیکس و چان هر دو به سمت پله ها نگاه کنن

چان نفس عمیقی کشید و گفت: " فک کنم بیدار شد"

فلیکس بی‌اختیار از جا بلند شد اما بعد سریع خودش را کنترل کرد نگاهش را از چان دزدید و با لحنی معمولی گفت: "پس برو ببین حالش چطوره"

چان با لبخند محوی گفت: "خودت چرا نمی‌ری؟ تو که دیشب اونقد نگرانش بودی"

فلیکس اخم کرد و بعد لیوان قهوه‌اش را برداشت و جرعه‌ای نوشید

چان لبخندش رو عمیق‌تر کرد اما چیزی نگفت در عوض از پله ها بالا رفت و به سمت اتاق هیونجین رفت و در رو باز کرد فلیکس بدون اینکه خودش بخواد از گوشه‌ی چشم منتظر واکنش چان موند

چان جلوی در وایساد و داخل نرفت و با صدایی بلند اما خنده‌دار گفت: "هیونجین .. تو چرا این شکلی شدی؟"
هیونجین با موهای به‌هم‌ریخته چشمانی خواب‌آلود و اخمی که انگار هنوز درگیر تب دیشب بود روی تخت نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد

هیونجین با صدایی گرفته گفت: "فلیکس کجاست؟"

چان برگشت و با شیطنت به فلیکس نگاه کرد فلیکس سریع نگاهش رو دزدید و سعی کرد بی‌تفاوت بمونه اما قلبش کمی تندتر می‌زد
چان لبخندی زد و به هیونجین گفت: "فلیکس تو آشپزخونه هست"

هیونجین که هنوز کامل هوشیار نشده بود با چهره‌ای خسته و بعد دستش رو روی پیشونیش گذاشت و زمزمه کرد: "سرم داره گیج میره..."

چان به اون نزدیک شد و کمک کرد روی تخت درست بشینه"خب معلومه ... دیشب داشتی هذیون می‌گفتی تبتم بالا رفته بود .... فلیکس تا صبح بالای سرت بود"

هیونجین لحظه‌ای ساکت موند انگار مغزش سعی می‌کرد این اطلاعات رو پردازش کنه بعد آروم زیر لب گفت: "فلیکس... نخوابید؟"

چان شونه ای بالا انداخت: "نه تا صبح مراقبت بود"

همون لحظه در اتاق کمی باز شد و فلیکس با حالتی که انگار اومده فقط حال هیونجین رو بپرسه داخل شد
اما قبل از اینکه چیزی بگه چشماشون تو هم گره خورد

هیونجین لبخندی ضعیف زد و آروم گفت: "اینجایی..."

فلیکس دست‌به‌سینه شد و نزدیک تر رفت و با لحن همیشگی‌اش گفت: "خب معلومه فکر کردی ولت می‌کنم بمیری؟"

چان نیشخندی زد و زیر لب گفت: "رمانتیک شد"

فلیکس اخم کرد و چشم غره ای به چان رفت
چان هم خندید و از اتاق بیرون رفت

هیونجین اما فقط نگاهش می‌کرد شاید به خاطر تب یا شاید به خاطر چیز دیگری اما نگاهش عمیق‌تر از همیشه بود

هیونجین با چشمایی که هنوز خواب‌آلود بود به فلیکس نگاه کرد چند ثانیه بهش خیره موند و دستش رو بالا آورد و دست فلیکس رو گرفت و بعد انگار که تازه متوجه چیزی شده باشه اخماش رفت تو هم "تو دیشب اصلا نخوابیدی نه؟"

فلیکس کنار تخت نشست و به ملحفه‌ی سفید رنگ زل زد و لحظه‌ای مکث کرد "مهم نیست فقط می‌خواستم مطمئن شم که تبت دوباره برنمی‌گرده"

هیونجین نفس عمیقی کشید و حس گناه توی چهره‌ش مشخص شد "ببخشید... اذیتت کردم"

فلیکس بدون اینکه نگاهش کنه شونه‌ای بالا انداخت "چیزی نیست به هر حال بهتر شدی"

هیونجین لباشو به هم فشرد انگار که می‌خواست چیزی بگه اما منصرف شد
فلیکس این بار بهش نگاه کرد  با همون لحن گفت: "من دیگه باید برم کار دارم"

هیونجین انگار که می‌خواست چیزی بگه یا حتی نگهش داره اما بعدش فقط سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد: "باشه.."

فلیکس بلند شد و به در رسید اما قبل از اینکه بیرون بره برای چند ثانیه مکث کرد نفسش رو بیرون داد انگار که خودش هم نمی‌دونست چرا هنوز اینجاست بعد بدون اینکه برگرده فقط گفت: "مواظب خودت باش"

و از اتاق خارج شد

چان که پایین پله ها وایستاده بود همون لحظه که فلیکس بیرون اومد نگاهی بهش انداخت مشخص بود که می‌خواست چیزی بگه اما تردید داشت .... بالاخره بعد از چند ثانیه سکوت با صدای آروم گفت: "ممنون که دیشب کنار هیونجین موندی"

فلیکس سری تکون داد و جواب داد: "کاری نکردم" بعد بدون اینکه منتظر جواب بمونه از کنار چان رد شد و سمت در خروجی رفت

چان برای چند لحظه همونجا موند و به در بسته‌ی اتاق هیونجین نگاه کرد نفسش رو بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد: "لعنتی ..... شما دوتا چرا اینقدر پیچیده‌اید..."

__________________

اینم از این پارتمون

چکش نکردم ببینم چیزی رو قراره درست کنم یا نه
بعدا چک میکنم 😉✨

امیدوارم خوشتون بیاد

حتما نظراتتون رو بدید تا زود بزارم که قراره پارت بعد هیجانی تر بشه

" little doll "Where stories live. Discover now