فلیکس یه نفس عمیق کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد که هیونجین نشنید اما بعد با اکراه سمتش رفت "خیلی خب.... فقط زود باش"

هیونجین یه لبخند پیروزمندانه زد و گفت: "می‌دونستم دل کوچولوت طاقت نمیاره"

فلیکس چشم غره‌ای بهش رفت و زیر لب غر زد: "اگه اوضاع دست خودم بود....دلم می‌خواست با همین لباس‌های کثیفت بخوابی!"

فلیکس شروع کرد به باز کردن دکمه‌های پیراهن هیون جین، ولی با دیدن کبودی‌ها و زخم‌هایی که روی بدنش بود، ناخودآگاه دستش لرزید یه لحظه سکوت بین‌شون حاکم شد…

هیون جین که متوجه لرزش دستای فلیکس شد، با لحنی آروم ولی مطمئن گفت: "چیزی نیست نگران نباش… خوب می‌شه"

فلیکس یه لحظه مکث کرد و به کبودی‌های روی شکم و دنده‌های هیونجین نگاه کرد

حس عجیبی توی دلش پیچید
چیزی بین خشم و ناراحتی

ولی نمی‌خواست نشون بده که تحت تأثیر قرار گرفته نگاهش رو دزدید و با لحن خشکی گفت: "خودت خواستی اینجوری بشی اگه از اول آدم حسابی بودی.. لازم نبود بزننت تا آدم بشی"

هیونجین خندید همون خنده‌ی همیشگی و شیطونش که انگار هیچ‌چیز نمی‌تونست از بین ببرتش‌"اوه ..پس دارلینگ کوچولوی من نگرانمه؟"

فلیکس محکم یه دکمه‌ی دیگه رو باز کرد و گفت: "زر نزن هیونجین"

اما حتی خودش هم فهمید که عصبانیتش اونقدرا هم واقعی نیست

هیونجین با شیطنت زمزمه کرد: "باشه باشه ... هرچی تو بگی فقط آروم‌تر... اونجایی که مشت خوردم هنوز درد داره"

فلیکس بدون اینکه بهش نگاه کنه
پیراهن رو از روی شونه‌هاش پایین کشید و زیرلب گفت: "حقت بود" ولی دستاش از همیشه مهربون‌تر حرکت می‌کردن…

هیونجین که نگاه دقیق و آروم فلیکس رو روی زخم‌هاش حس کرد، یه پوزخند شیطون زد و گفت: "داری بازم به بدنم زل می‌زنی دارلینگ؟ نگرانی یا خوشت اومده؟"

فلیکس یه لحظه تو حرکت دستاش مکث کرد بعد اخماش تو هم رفت

دستش رو محکم روی یکی از کبودی‌های هیونجین فشار داد

"آخخخخ! فلیکسسس لعنتی!"

فلیکس با خونسردی گفت: "ببخشید دستم سر خورد"

هیونجین یه نگاه از زیر چشماش بهش انداخت و لبخندش کم‌رنگ شد
دیگه اون شوخی‌های همیشگیش نبود
یه لحظه ساکت شد و انگار دنبال چیزی تو صورت فلیکس می‌گشت

"تو واقعاً نگرانمی‌.. درسته؟" صداش جدی‌تر از همیشه بود.

فلیکس اخماش رو تو هم کرد و سریع ازش فاصله گرفت. "چرت نگو... فقط دلم نمی‌خواد دوباره مجبور بشم تو رو از زمین جمع کنم"

هیونجین با خنده‌ای که هنوزم خسته بود گفت: "اوه، پس تو دوست داری من همیشه سر پا باشم؟"

فلیکس نفسشو با کلافگی بیرون داد "چرا نمی‌میری تو؟"

هیون جین بهش خیره شد. بعد آروم زمزمه کرد: "چون هنوز یکی هست که نگرانمه"

فلیکس ساکت شد
یه لحظه فقط سکوت بود بینشون.. بعدش، فلیکس سریع بلند شد و گفت: "لباسات رو عوض کن .. من دیگه کاری ندارم"

و سریع از اتاق بیرون زد قبل از اینکه هیونجین اون لبخند خبیثش رو دوباره بزنه و اذیتش کنه

ولی هیونجین فقط به در بسته‌ی اتاق نگاه کرد و با یه لبخند گوشه‌ی لبش زمزمه کرد: "دارلینگ کوچولوی من... داری کم‌کم لو می‌ری"

چان دید که فلیکس اومد پایین تو آشپزخونه تا آب بخوره پس  اونم کاسه سوپ رو برداشت و داخل اتاق هیون جین رفت و هیون جین با دیدن سوپ گفت : نمی‌خورم

چان هم گفت :باید بخوری

و هیونجین گفت : اگه فلیکس بهم بده میخورم

چان ایستاد یه لحظه با ناباوری به هیون جین نگاه کرد و گفت:

"داری شوخی می‌کنی دیگه؟ یعنی من از راه اون همه مواد غذایی رو انداختم تو قابلمه... آشپزی کردم
آخرشم تو می‌خوای فقط اگه فلیکس بهت بده بخوری؟"

هیونجین با بی‌حالی تکیه داد به تخت و یه لبخند شیطون زد: "قوانین رو من تعیین می‌کنم...چان حالا برو بهش بگو بیاد وگرنه همین‌جوری می‌مونم تا بمیرم"

_________

این هم از این پارت

کمی دیر شد ولی سعی کردم دیگه بزارمش

حمایت فراموش نشه
حوصله ندارم شرط بزارم
پس لایک و کامنت فراموش نشه

" little doll "Where stories live. Discover now