چان با لحنی مطمئن گفت: نمی‌دونم .. ولی به هر دلیلی که هست فک میکنم به حرف تو گوش کنه.. لطفاً بیا

فلیکس مردد شد .. از یک طرف اصلاً دلش نمی‌خواست دوباره به خونه‌ی هیونجین بره
ولی از طرف دیگه اگه هیونجین واقعاً حالش بدتر می‌شد...

چشماش رو بست و با بی‌میلی گفت: باش ..دارم میام

چان نفس راحتی کشید. «دمت گرم.. زود بیا»

فلیکس گوشی رو قطع کرد بلند شد و نفس عمیقی کشید «لعنتی .. این پسر دردسره» زیر لب غر زد کاپشنش رو برداشت و از خونه بیرون رفت

.

.

.

همین که در باز شد

چان با چهره‌ای درمانده جلوش ظاهر شد "اوه بالاخره اومدی! نمی‌دونی چقدر این بشر لجبازه
حرف منو که اصلاً نمی‌فهمه! شاید به حرف تو گوش بده"

فلیکس بی‌حوصله کفش‌هاشو درآورد و با اخم از پله‌ها بالا رفت

در اتاق هیونجین نیمه‌باز بود ..با یه نگاه داخل.. هیونجین رو دید که روی تخت دراز کشیده بود

ولی مشخص بود که حالش خوب نیست

با این حال وقتی فلیکس وارد شد هیونجین یه لبخند شیطون زد و گفت: "به‌به .. عروسک من برگشته"

فلیکس دست به سینه ایستاد و با اخم گفت: تو چرا همیشه باید لج کنی؟

هیونجین با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداخت "شاید چون قیافه عصبانی تو جذابه"

فلیکس یه نفس عمیق کشید تا خودش رو کنترل کنه چرا داری خودتو اذیت می‌کنی؟ فقط استراحت کن

هیونجین با همون شیطنت همیشگیش سرشو یه کم به سمت فلیکس خم کرد و آروم گفت: "پس تو نگران منی؟"

فلیکس سریع نگاهش رو از اون دور کرد

ولی می‌دونست که گوشاش داره از خجالت قرمز میشه

سعی کرد لحنش رو بی‌تفاوت نشون بده: "اصلاً.... فقط چان نمی‌تونست خودش با لجبازی‌هات کنار بیاد برای همین اومدم"

هیونجین یه لبخند محو زد و زمزمه کرد: آره... معلومه

فلیکس با عصبانیت دستاشو روی سینه‌اش گره کرد و با لحن تندی گفت: "چه مرگته باز؟!"

هیونجین که همچنان با اون لبخند شیطنت‌آمیزش به فلیکس نگاه می‌کرد، آروم گفت: " صبح لباسام خونی و کثیف شدن… نمی‌تونم خم بشم .. درد دارم
کمکم کن عوضشون کنم"

فلیکس چشماش رو ریز کرد و با شک بهش نگاه کرد "تو که الان داشتی مثل بچه‌های شیطون نیشخند می‌زدی حالا یهو نمی‌تونی تکون بخوری؟"

هیونجین با قیافه‌ای که سعی می‌کرد بی‌گناه به نظر برسه شونه بالا انداخت "خب .. نصفش واقعی .. نصفش بهونه است که تو نزدیک‌تر بشی"

" little doll "Where stories live. Discover now