بیرون اومد و سمت آشپزخونه رفت و کابینت رو باز کرد
و بسته نودلی برداشت
آبجوش آمادش رو برداشت و داخل ظرف نودل ریخت
محکم تکون داد .. درش رو بسته گذاشت و سمت هال خونه رفت و چند تا لباسی که توی خونه ولو شده بود رو برداشت
خونه رو جزئی مرتب کرد
و سمت نودل آماده شده رفت
و سمت اتاقش رفت و روی تخت نشست و تو گوشیش
توییتر رو باز کرد همونطور که به توییتر نگاه میکرد با چابستیک هاش رشته نودل هارو داخل دهنش میزاشت
چشماش به صفحه ی گوشی خیره شده بود
ولی ذهنش جای دیگه ای بود
بیشتر از دو سال بود که غذاهاش نودل شده بود
صبحونه نودل .. ناهار نودل .. شام نودل
شاید بعضی روزا هیچ اونو هم نمیخورد
.
این چند سال اونقد مشغول جمع کردن پول بود که حتی خیلییی کم به خودش تو آینه نگاه میکرد که ببینه لاغر شده یا نه .. مثلا امروز قیافش خوبه یا نه ... موهاش مرتبه یا نه
خیلی وقت بود که فکرش سمت اینجور چیزا نبود
از یه طرف با حادثه ای که سه سال پیش افتاد و از یه طرف کات کردنش با دوست پسر عوضیش کلا فلیکس رو از این رو به اون رو کرد
به بسته نودل خالی نگاهی کرد و پایین تختش گذاشت
گوشیشو خاموش کرد و روی تخت نرمش دراز کشید
و پتو رو تا سرش کشید
با یادآوری خیلی چیزا اشکی از گوشه ی چشماش چکید و
هر لحظه بیشتر میشد
صدای کشیدن بینیش توی خونه شنیده میشد
بخاطر همینا خیلی کم به خونه میومد .. چون حالش بد میشد و کل شب رو گریه میکرد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
"خدافظ فلیکسم .. ما میریم ..زیاد به خودت فشار نیار حتما خوب میدی"
"هه هه هه اوپا ما قراره بریم خوشگذرونی و تو قراره بمونی خونه درس بخونییی "
" فوری .. ماشینی به پرتگاه پرت شده و ظاهراً چند نفر داخلش بودن که جونشون رو از دست دادن و چهرشون قابل تشخیص نیست"
" مینجیییییی عزیزمممم!! خواهش میکنم باهام همچین شوخی مزخرفی رو نکنید .. خواهششششش میکنمممم"
"ببخ..شید .. خیلی .... دوست .. دارم "
.
.
.
با وحشت چشماش رو باز کرد .. ولی نمیتونست تکون بخوره
دوباره بختک روش افتاده
یهو تونست با فشار بلند بشه و جوری نفس میکشید که انگار بعد یه عالمه خفه کردنش ولش کردن
سینش بالا پایین میشد و عرق های سردی از روی پیشونیش و کمرش پایین میومد
چشماش رو بست و سرش رو با دستاش گرفت
بعد آروم شدنش ساعت رو چک کرد
+ لعنتی دیررر شدههه
زود بلند شد و به لباس های خشک شدش روی آویز نگاه کرد و با سرعت تنش کرد
گوشیش رو برداشت و کلید هاش رو هم برداشت و از خونه بیرون رفت
تند تند سمت فروشگاه میدویید
با رسیدنش دستشو روی زانوهاش گذاشت تا نفسی تازه کنه
بعد داخل فروشگاه رفت
هبسونگ رو دید که داشت با گوشیش حرف میزد
+ صبح بخیر
هیسونگ با لبخند دستش رو تکون داد
و بلاخره مکالمه اش تموم شد
_سلام به هیونگ خوشگل خودم
فلیکس لبخندی زد و سمت هیسونگ رفت
+ شب که اتفاقی نیفتاد ؟؟؟
_ نه ... ولی یه چیزی .. در مورد جایی که گفتم قراره بریم
فلیکس منتظر نگاهی کرد
_ ساعت 8 باید اونجا باشیم هنوز وقت داریم .. پس قبلش میریم خونه ی من تا خوشگل کنیم و بریم و بع....
فلیکس نزاشت هیسونگ حرفش رو کامل کنه و با اخم و تعجب لب زد
+ وایسا وایسا ... کجا قراره بریم ؟؟؟ و اینکه فروشگاه چی ؟؟؟ اگه هردوتامون بریم کسی داخل فروشگاه نیست که حواسش به اینجا باشه
_ فکر اونجاش رو هم کردم ... رییس برای یه هفته رفته مسافرت پس امشب میتونیم فروشگاه رو ببندیم و بریم
+ عمرا
_ هیونگگگگگگگگ .. انقد کسلکننده نباش ... فقط چند ساعت .. اتفاقی نمیوفتع .. خواهش میکنممممم .. من نمیتونم بدون تو برم
فلیکس چپ چپ نگاهی به هیسونگ کرد
+ تا وقتی نفهمم کجا قراره بریم شاید قبول نکنم ... پسسس بگو که کجا باز برنامه ریزی کردی؟؟
هیسونگ لب پایینش رو گاز گرفت .. میدونست فلیکس قرار نیس از این موضوع خوشش بیاد پس با استرس شروع کرد به حرف زدن
+++++++++++++++++++
کامنت و وت هم فراموش نشه دخترا🫠💗
مرسی که از فیک حمایت میکنید
لاو یو
وت : ۲۵ تا
کامنت : 30 تا
YOU ARE READING
" little doll "
Short StoryGaner: sport , romance , 18+🔞, cool , Bl , badboy , Billionaire , sweet Couple: Hyunlix , ???
^ 4 part ^
Start from the beginning
